نتایج در این جا نشان داده می شوند.
نتیجه ای مرتبط با جستجوی شما یافت نشد.
الإشراق الثالث في صفاته تعالى در اشراق سوم از اموری که مربوط به واجب تبارک و تعالی است بحث صفات را آن هم به صورت مختصر بیان فرمودند. چون مبسوط این مباحث را در اسفار بیان فرمودند لذا در این جا هم فرمودند بناءشان بر اختصار است. به طور کلی در باب صفات 3 مشرب...
آیت الله حسینی آملی (حفظه الله)
الإشراق الثالث في صفاته تعالى
در اشراق سوم از اموری که مربوط به واجب تبارک و تعالی است بحث صفات را آن هم به صورت مختصر بیان فرمودند. چون مبسوط این مباحث را در اسفار بیان فرمودند لذا در این جا هم فرمودند بناءشان بر اختصار است.
به طور کلی در باب صفات 3 مشرب است.
عده ای قائل اند به این که صفات حق تبارک وتعالی زائد بر ذات است و حق تبارک و تعالی در مقام ذات العیاذ بالله فاقد صفات است و صفات به هیچ وجه در مقام ذات راه ندارند. این یک قول.
جمع دیگری در مقابل که این ها از اهل تسنن اند، قائل اند به این که خیر، حق تبارک و تعالی در مقام ذات صفات نیست، ولیکن ذات نائب صفات است. که همان قول نیابت ذات از صفات. به عبارت دیگر ذات کار صفات را در مقام ذات می کند. پس در مقام ذات صفات است ولی نه به عنوان صفاتی بلکه کار صفات را ذات می کند. پس نفی کردند این طائفه در مقام ذات صفات را. ولیکن تفاوتشان با قول اول این است که اون ها می گویند به هیچ وجه صفات در مقام ذات راه ندارد، این ها می گویند ذات همان کار صفات را انجام می دهد. مثلاً کار علم چیست، ذات کار علم را انجام می دهد، قدرت چیست، ذات کار قدرت را انجام می دهد. نه این که قدرت در مقام ذات باشد، ذات نائب صفات است. پس ذات بالاصالة ذات است و بالنیابة صفات است. نیابةً عن الصفات کار صفات را می کند.
این دو قول هر دو مردود است از نظر مکتب اهل بیت سلام الله علیهم اجمعین.
قول تحقیق این است که در مقام ذات صفات هست ولی نه به عنوان صفات، یعنی چون حقیقت حق تبارک و تعالی وجود بسیط من جمیع الجهات است و هیچ گونه کثرتی در اون حقیقت وجود نیست، لهذا به حسب وجود کثرت صفاتیه هم نیست. نه تنها کثرتی از ناحیه صفات بر ذات عارض نمی شود بلکه صفات بعضها مع بعض هم این چنین است. پس اختلاف ذات و صفات در مقام ذات به حسب مفهوم است.
کما این که اختلاف بین صفات بعضها مع بعض در همه مراتب باز به اعتبار مفهوم است. و الا به حسب حاقّ واقع یک وجود بیشتر نیست، و اون وجود واحد همانگونه که وجود ذات است وجود صفات هم هست.
چون صفات به تعیُّن. این مطلبی که بیان می شود به عنوان کُنه صفات نیست. صفات با تعیُّن صفاتی مثلاً ذات با تعیُّن وصف علم که اسم علیم را تشکیل می دهد یا تعیُّن به اسم قدرت که اسم قدیر تحقق پیدا می کند، ذات مع وصفٍ من الاوصاف می شود اسمی از اسماء. به لحاظ تعیُّنات اگر نظر بکنید، مَثَل ذات و صفات مَثَل وجود و ماهیت است، البته به مبنای قائلان به اصالت وجود. مشرب خود ایشان.
چرا؟ برای خاطر این که چطور ماهیت تبع محض وجود است و هیچ گونه استقلالی در خارج ندارد، بلکه وجود واحدی است که این وجود واحد هم وجود است و در عین حال ما بإزاء ماهیت هم هست، نه این که بگوییم ماهیت اصالت دارد در خارج و ما بإزاءیی داشته باشد، یعنی همانطور که اطلاق وجود بر وجود می شود، اطلاق ماهیت هم می شود. دو مفهوم اند که بر یک حقیقت در خارج اطلاق می شوند.
صفات و ذات هم مَثَلشان این است که صفات تبع محض ذات است.
چرا عرض کردم که اگر صفات را به نحو تعیُّن نگاه بکنید، در این صورت این بیان جاری است؟ زیرا کُنه صفات مثل ذات غیب محض است، و غیب محض دیگر قابلیت این که بحث از او هم بشود نیست. لذا به کُنه صفات هم هیچ کسی راه پیدا نمی کند، کما این که به کُنه ذات هم احدی راه ندارد.
البته در مقام ذات صفات متعیَّناً نیستند. چون همانطوری که ذات هیچ گونه تعیُّنی ندارد در مقام صِرافت ذاتیه، صفات هم تعینی ندارند. پس اگر ما می خواهیم بگوییم مَثَل ذات و صفات مَثَل وجود و ماهیات است، که وجه شبه هم فقط این است که چطور ماهیت هیچ گونه شأنی غیر از وجود چیزی دیگری برای او نیست خارجاً، و لو ذهناً بینشان تفاوت است، ماهیت را ما حمل می کنیم بر وجود یا وجود را حمل می کنیم بر ماهیت، الانسان موجودٌ می گوییم یا الوجودُ انسانٌ می گوییم، این اختلاف و تعدد به حسب مفهوم است و به حسب واقع نیست، بین ذات و صفات هم این چنین است به حسب واقع هیچ تعددی نیست. ولیکن این نکته را دقت داشته باشید ماهیت حد وجود است و صفات موقعی می شود بگوییم به عنوان تعیُّن صفتی، که این صفت به هر حال از اون صِرافت ذاتیه تنزل پیدا بکند. و الا در مقام ذات بما هی ذاتٌ اونجا اصلاً بحث صفات نیست، کما این که بحث از ذات هم در آن مقامی که غیب الغیوب است نیست. لذا در قرآن فقط به (هُوَ) اشاره می شود به او. این طور.
پس این که مَثَلشان را فرمودند مَثَل ماهیت به وجود است، در چه جهت؟ در این که ماهیت چطور تبع محض وجود است و شأنی غیر از تبع بودن چیز دیگری ندارد. صفات هم همین طور. یعنی همانطور که ماهیت و وجود مفهوماً متعدد و مصداقاً واحد اند و یک شیء است نه اتحاد ها. شیء واحد است که هم اطلاق می کنیم به حسب مفهوم بر او عنوان وجود را، و هم اطلاق می کنیم عنوان خاص او که ماهیت باشد.
در باب ذات و صفات در رتبه ذات این چنین است.
ولی عرض کردم در مقام ذات صفات به نحو متعیَّن نیستند. اونجا تعیُّن وصفی نیست. تعیُّن در مقام احدیت وصفیه یا واحدیت، که خود احدیت مرتبه نازله از مقام ذات است و الا در مقام ذات نه بحث از .. لذا احد ذاتی غیر از احد وصفی است. این که در سوره توحید تکرار می شود احد در مرتبه اولی ناظر است به مقام احدیت ذاتیه و احد دوم احدیت وصفیه. لذا تکرار نیست، دقت فرمودید این طور. پس بناءً علی هذا این عینیت به حسب مقام ذات است ولی در مقام ذات باید این التفات را داشته باشیم که تعیُّن وصفی نیست.
پس اگر اهل معرفت می گویند در مقام ذات سخن از وصف و اسم نیست، حرف معتزله نیست و دقت داشته باشید، یا حرف اشاعره که قائل اند به نفی صفات از مقام ذات.
اولاً مقام ذات و احدیت وصفیه و واحدیت و این ها را اصلاً متوجه نیستند. اصطلاحات فرق دارد. نگویید همانطوری که اشاعره نفی صفات از ذات می کنند اهل معرفت هم که نفی صفات از ذات کرده اند؟ این چه می شود. جمعش به این است که عرض کردم.
اون هایی که نفی کردند، می گویند اصلاً در مقام ذات بحث صفت نیست. یعنی حقیقت صفت هم در مقام ذات بدون تعیُّن وصفی هم نیست.
ولی اهل معرفت می گویند صفات به تعیُّنات صفاتی در مقام ذات نیستند، نه این که حقیقت و کُنه صفات در مقام ذات نباشد.
لذا دقت کردید. بعد عبارات را می بینید بعد می گویید خب اهل معرفت هم که می گویند در مقام ذات صفات نیست، چی شد این که همان حرف اشاعره شد. نه آقا خیلی بین این دو حرف تفاوت است.
اون ها نفی صفات می کند کلاً و اساساً و رأساً.
ولی اهل معرفت می فرمایند خیر در مقام ذات تعیُّن وصفی نیست، ولی حقیقت صفات هست، کما این که اسماء هم در مقام ذات به تعیُّن اسمائی نیستند. لذا ترتیب مراتب الوهی را این چنین تعبیر می کنند:
مقام احدیت ذاتیه، بعد احدیت وصفیه، بعد مقام واحدیت که کثرت صفات است.
صفات الواجب جلَّ اسمُه ليست زائدة على ذاته (حالا جهتش را هم بیان می فرمایند که چرا صفات زائد بر ذات باشد، هر امر زائدی معلَّل است و هم چنین قابل زوال است و مهمتر از همه در مقام ذات اگر فاقد باشد نستجیر بالله لازم می آید که ذات حق مرکب باشد از جهت وجدان و فقدان الی غیر ذلک از وجوهی که برای ابطال این قول ذکر شده است.) كما يقوله الأشاعرة الصفاتيُّون (یعنی صفات زائد بر ذات) و لا منفية[1] عنه كما يقوله المعتزلة المعطِّلون النافون لصفاته المثبتون لآثارها،
(اون ها به جهت تنزیه صِرف به این ورطه کشیده شده اند که نفی صفات از ذات کردند، و تشبیه محض هم این ها را کشانده است به نیابت ذات از صفات. نظیر این که در انسان چون صفات را مانند انسان دیدند، در انسان صفات زائد است ولیکن نفس انسانی در حقیقت فی وحدتها کل القوا هست گفته اند چطور نفس کار همه صفات را در مقام شامخ خودش دارد ذات هم در مقام شامخ خودش تمام صفات را واجد است و نیابةً از اون ها در مقام ذات کار می کند و صفات در مقام ذات اصلاً نیست. نیابت ذات از صفات.)
پس اشاعره برای جهت تنزیه صِرف به اون ورطه کشیده شدند و معتزله به جهت تشبیه محض به این ورطه کشیده شده اند. لذا اون ها مبتلا شدند یا به تشبیه یا به تعطیل.
تعالى ذاتُه عن التشبيه و التعطيل ( که این دو قول لازمه اش یا یا تشبیه است یا تعطیل.) جميعا و عن الغلو في حقه[2] (حالا در نسخه دیگر عن الضیق فی حقه، این بهتر است. چون در حق حق اون ها تقصیر کردند نه غلوّ. چون برای حق تبارک و تعالی حدی معنا ندارد که شما بخواهید بگویید اگر فوقش را گفتید غلوّ کردید. لذا همان عبارت دوم بهتر است.) و التقصير (غلو و تقصیر به یک اعتبار می شود گفت، که نه لازم است شما قائل بشوید از نیابت ذات از صفات کأنه این غلوّ است، تقصیر که شما نفی صفات بکنید، یعنی ورطه افراط و تفریط. افراط به این معنا که بگویید ذات کار صفات را می کند در مقام ذات، لذا نفی کردند این هم لازم نیست گفته بشود که این غلوّ است. یا این که نه بگویید ذات فاقد صفات است این تقصیر است. غلو می خورد به قول معتزله که نیابت ذات از صفات قائل شدند، نه شما ذات ذات است و صفات صفات. و تقصیر که اشاعره منکر صفات برای حق تبارک و تعالی شدند در مقام ذات.)،
این به برکت فرمایشات اهل بیت سلام الله علیهم اجمعین این است که حق تبارک و تعالی احدی المعنا است، صفات زائده ندارد، ولیکن اون حقیقت واحده ذات در عین حالی که ذات است بعینها صفات است، یعنی مفهوماً با هم مغایرند ولی به حسب حاقّ واقع هیچ مغایرتی بینشان نیست. کما این که راجع به صفات بعضها مع بعض هم هست. مغایرت صفات بعضها مع بعض مفهوماً است اما به حسب واقع هیچ مغایرت وجودی ندارند.
بل وجوده الذي هو ذاته (اون وجودی که ذات اوست وجود صِرف و بدون تعیُّن است.) هو بعينه مُظهِرُ جميع صفاته الكمالية(مَظهَر جمیع صفات کمالیه است. البته مُظهِر بخوانیم بهتر است چون بحث ظاهر و مظهر یک نوع تعددی می آید، اون وجود واحد که ذات حق است همان وجود مُظهِر است. چرا این طوری می خوانیم؟ چون صفات تعینات ذات اند، پس بنابرین اون چیزی که مُظهِر صفات است همان وجودی است که بعینه همان وجود هم مُظهِر صفات است و هم همان وجود ذات است.)
من غير لزوم كثرة و انفعال و قبول و فعل (این اشاره دارد که کثرت نیست، یعنی صفات حق تبارک و تعالی عین ذات است، چون اگر زائد باشد کثرت لازم می آید من ذاتٍ و صفة. چطور صفاتی که بر ما عارض می شود زائد بر ذات ما هستند تعدد درست می شود و کثرت، می گوییم ذاتٌ له العلم. زیدٌ العالم یعنی چی؟ یعنی ذاتٌ ثبت له العلم. العالم یعنی ذات له العلم. این چنین. اگر حق تبارک و تعالی صفاتش زائد باشد مثل ممکن همین طور می شود. ذاتی است که برای او علم عارض می شود. پس کثرت از ذات و صفات لازم می آید. یا انفعال و قبول، کثرت از ناحیه ماده و صورت هم لازم می آید، چون ذات در مقام ذات خودش کأنه قوة صفات می شود و قوة در امر واقعی عبارت است از امکان استعدادی، در ذهن امکان ماهوی می شود و در خارج قوة همان امکان استعدادی است.
خب امکان ذاتی چیست؟ موضوعش ماهیت. امکان استعدادی موضوعش چیست؟ ماده. پس العیاذ بالله ذات می شود ماده و صفات می شود صُوَر وارده بر اون ماده. و این کثرت از ناحیه ماده و صورت هم درست می شود. پس قول به زیادت صفات بر ذات بسیار قول غلطی است.
همانگونه که قول دوم هم غلط است. البته این و قبول و فعل. بیان دیگری است برای بطلان زیادت صفات بر ذات. اگر زائد باشد عرضی است و هر عرضی معلَّل هست. علت صفات حق باید خود حق تبارک و تعالی باشد. لازم می آید که وجود واحد هم فاعل باشد و هم قابل.
کثرت از ناحیه قبول و فعل لازم می آید که شیء واحد هم ذات قابل صفات باشد و هم این که فاعل اون ها باشد. چون منشأ اون صفات نمی شود غیر حق تبارک و تعالی باشد.
پس ذات حق قابل صفات است، کما این که در هر اتصاف به صفات زائده این چنین می شود و در عین حال ذات حق تبارک و تعالی چون علت است فاعل هم خواهد بود. فیکون الشیء الواحد فاعلاً و قابلاً.
و حال آنکه حق تبارک و تعالی بسیط است و واحد است و شیء بسیط و واحد معقول نیست هم فاعل باشد و هم قابل.
پس باید ما قائل بشویم به عینیت صفات و ذات خارجاً و تعدد اون ها مفهوماً. همانگونه که درباره صفات هم همین طور می گوییم. عینیت خارجیه دارند صفات بعضها مع بعض به حسب وجود و نفس الامر ولی به حسب مفهوم و ذهن بین این ها اختلاف است.
حالا بعضی ها آمده اند در این جا مقداری دچار غلو شده اند و اتحاد مفهومی هم قائل شدند. این هم درست نیست دیگه بین مفهوم علم با مفهوم قدرت با مفهوم حیات با مفهوم سمع و بصر به حسب مفهوم فرق است. بله به حسب واقع در حق تبارک و تعالی یک وجود است که همه این ها در او جمع اند.
س: … ج: نفی صفات زائده بر ذات. عرض کردم اهل معرفت… یک معنا کمال الاخلاص نفی الصفات عنه، یعنی صفات زائده. یکی این که در مقام ذات دیگر تعدُّد و تعینات وصفی هم دیگر نیست. چون وصفی و تعین اسمی این ها مراتب نازله ذات اند، در مقام ذات بما هی ذاتٌ این تعینات نیست. ولی نفی تعین معنایش این نیست که حقیقت این صفات نباشد.
لذا اون کسی که این حرف را می زند خیلی حرفش فرق دارد با اون چه که اشاعره می گویند. اون ها قائل اند که ابداً برای حق تبارک و تعالی صفات نیست. حتی حقیقت صفات هم در اون جا نیست. ولی اهل الله می فرمایند به برکت فرمایشات معصومین سلام الله علیهم به این که در اون جا تعینات وصفی و اسمی نیست. تعین راه ندارد. غیب محض است و به هر حال احدی به اون راه ندارد.
حالا در ذیل یک بیانی مرحوم صدر المتألهین در شرح اصول کافی در ذیل شرح یکی از روایات در همان اوائل هم هست در کتاب عقل و جهل همین مطلب را بیان می فرمایند. البته مرحوم استاد می فرمودند کسی بیان نفرموده، عرض کردم نه خود مرحوم صدر المتألهین آنجا این را بیان کرده اند. که همانطور که کُنه ذات غیب محض است و احدی به او راه ندارد، علم حصولی که اصلاً معنا ندارد به علم حضوری هم هیچ کسی اونجا راه ندارد. لذا ما عرفناک حقَّ معرفتک به لحاظ این که حق المعرفة همان معرفت مقام ذات است و به اون جا کسی راه ندارد. سیر سالک وقتی به فناء منتهی شد دیگر بحث تعدد و کثرت می رود کنار. یعنی دیگر خودش نمی بیند خودش را هرگز تا بتواند بگوید من درک کردم مقام ذات را. بعد هم فناء هر کسی در همان اسم حاکم بر اوست، و اسماء قهراً تعینات ذات اند، پس بنابرین فناء در ذات به این معنا حاصل نمی شود.
بله فناء ذاتی ای که می گویند به معنای دیگری است که در جای خودش باید بحث بشود. صفات را هم می فرمایند همین طور. همانطور که کُنه ذات غیب محض است، کُنه علم هم غیب محض است کُنه قدرت هم غیب محض است، کنه حیات و سمع و بصر و اراده هم این چنین.
، و الفرق بين ذاته و صفاته كالفرق بين الوجود و الماهية (چطور؟ البته تشبیه از یک جهت مقرِّب است ولی از جهاتی مبعِّد است. اولاً ماهیات هیچ اصالتی ندارند ولی صفات حق تبارک و تعالی اصالت دارند. این بیانی که می فرمایند مانند وجود و ماهیت است از این جهت که چطور در خارج یک حقیقت بیشتر نیست که این دو مفهوم وجود و ماهیت بر او اطلاق می شوند، در حاق واقع هم در مقام ذات یک واقعیت بیشتر نیست و لو اون واقعیت واحده هم ذات است و هم صفات. یعنی صفات و ذات هر دو بر او اطلاق می شود از این جهت مانند وجود و ماهیت اند.) في ذوات الماهيات
إلا أن الواجب لا ماهية له (حالا در بیانات فصول بعدی می فرمایند که اگر حسب فرض ما قائل بشویم برای حق تبارک و تعالی ماهیتی باشد، ماهیتش می شود همین صفات. اسماء در مقام ذات و صفات می شود ماهیات حق. که لوازم ذات اند به یک اعتبار. اعیان باز می شوند لوازم اسماء و صفات. لذا اعیان ثابته را تعبیر می کنند به این که ماهیات اسماء و صفات اند. ولی جز ربط چیز دیگری نیست.
عرض کردم این ها را باید دقت کنید تشبیه از جهتی مقرِّب است و از جهاتی مبعِّد. من جمیع الجهات مانند او نیست. از این جهت که چطور دو مفهوم وجود و ماهیت بر یک واقع در خارج منطبق می شوند، در این جا هم صفات و ذات مفهوماً متعدد اند اما به یک حقیقت خارجیه اطلاق می شوند. تکرار می کند که یک وقت خطاء حاصل نشود.)
لأنه صرف الوجود[3] (و صرف الوجود دیگر حد ندارد. صرف العلم هم حد ندارد و صرف القدرت است و صرف قدرت حد ندارد. لذا بیان معصوم علیه السلام چطور خوب فهمیده می شود بعد از این بیان. در روایت داریم که علمٌ کلُّه قدرتٌ کلُّه این چنین. کلُّه یعنی چی؟ یعنی بحث جزء و کل است؟ نه یعنی حقیقت واحده همان حقیقت واحده در عین حالی که ذات است علم است، قدرت است سمع است و حیات است الی غیر ذلک من الصفات.)
و إنيته أولى انبجست منه الإنيات كلها (إنیت همان وجود است. چون گاهی ماهیت به معنای انیت گفته می شود. إنیت حق تبارک و تعالی، أُولی بخوانید درست است، اولین انیت انیت حق است، وجود اوست. که انبجست منه اثنتا عشرة عینا. از همان منبجس شده است و ظاهر شده است و منشق شده است تمام انیات. پس وجود علی جمیع مراتبها از همان عین واحد حقیقت واحده واجب الوجود تبارک و تعالی ظاهر شده است.
س: … ج: مفهوماً جدا هستند. بحث صفت و موصوف می آید در ذهن است. در ذهن این چنین است ولی در خارج این چنین نیست.
اولاً تبع هم نباید بیاوریم، چون بحث عینیت است، و تبعیت تعدد را می طلبد. تابع و متبوع می خواهد. تقریب دارند می فرمایند به ذهن مطلب را. و الا حاق مطلب بخواهد بیان بشود این مثال از جهاتی زیاد تناسب ندارد.
فكما أن الوجود موجود[4] في نفسه من حيث نفسه و الماهية ليست موجودة في نفسها من حيث نفسها (که این طور بگویید که در ذهن ماهیت یک طرف و وجود یک طرف، در خارج هم این طور نیست که بگویید ماهیت یک طرف و وجود یک طرف.) بل من حيث الوجود (ماهیت من حیث الوجود وجود دارد، لولا الوجود ماهیتی نیست.)
فكذلك صفات الحق و أسماؤه موجودات لا في أنفسها (چرا؟ چون صفات به عنوان صفات، مفاهیم می شوند. صفات مفاهیم ثابته ای هستند نظیر اعیان ثابته. که مفهوماً این ها چی اند؟ مستقل. ولیکن همان جوری که مفاهیم در باب صفات مانند اعیان ثابته، این ها ما شمَّت رائحة الوجود. این ها موجود می شوند به عین وجود واجب تبارک و تعالی چون مغایرتی که صفات با وجود حق تبارک و تعالی دارند مغایرت فقط به حسب چیست؟ مفهوماً نه خارجاً. خارجاً تعدد نیست که مغایرتی باشد، مغایرت فرع تعدد است. وقتی تعددی نشد مغایرتی نیست. وقتی وحدت است دیگر بحث دو تا نیست که بگویید این طرف ذات و اون طرف العیاذ بالله بگوییم صفات.)
س: چرا اصرار داریم بگوییم یک صفاتی اند و یک ذاتی و این ها با هم عینیت دارند. چرا نگوییم یک ذات کاملی است که ازش صفات انتزاع می شود. مفهوماً انتزاع می شود. ج: ما کاری به مفهوم نداریم. واقع را داریم می گوییم. ذات کامل چیست؟ کمالات اولی و ثانوی که ما درست می کنیم این ها بحث در مراتب امکانی است که کمال اولی و ثانی می آید. عین کمال چیست؟ مگر ما منکر صفاتیم؟ هیچ فرقه ای از فرق مسلمین منکر صفات نشدند، حالا بحث در این است که خارجاً، به حسب مفهوم تعدد است، این را که کسی نمی تواند منکر شود، علم یک چیز است و قدرت یک چیز است، این ها مفاهیم مختلف اند. در خارج هم این ها متعدد اند یا نه؟ اگر نه چطوری؟ می فرمایند حقیقت واحده است، اون ها آمدند و منکر شدند. هر دو طائفه در واقع منکر صفات اند، نهایت یک عده برای این که مقداری درستش کنند گفتند ذات نیابت صفات را می کنند. شما این را می خواهید بگویید؟ ذات کامل عبارةٌ أخرای همین می شود که ذات کار صفات را انجام بدهد. ذات کار صفات را بکند آیا صفات هست یا نیست؟ می گویند نه صفات نیست ولی ذات کار صفات را می کند. ذات کار صفات را می کند معلوم می شود صفات در مقام ذات دیگر نیست. وقتی نشد چه نسبتی صفات حقیقتش با ذات پیدا می کند؟ باید بگویند زائده. لذا بنا بر اون هم باز زائد می شود. وقتی می گویند کار صفات را می کند معنایش این است که بنابرین صفات در اون جا نیستند. نفی صفات می کنند ولیکن اثر صفات در ذات هست. این حرف غلط است.
چرا غلط است برای خاطر این که این حرف هم باز معنایش این است که صفات را در آنجا ما قبول نداریم لذا می گویند صفات در اون جا راه ندارد.
صفات در ذات هست ولیکن صفات به حسب واقع نه به حسب ذهن یک وجود واحد بیشتر نیست. چون وجود صِرف است. وجود صِرف اگر بناء باشد محدود بشود به حد عدمی صفات، یعنی به عدم الصفات پس بنابرین اون دیگر وجود صِرف نشد، کثرت پیدا شد از وجدان و فقدان چون ذاتی است که فاقد صفات است، کار صفات را می کند، صفات را دارد یا ندارد؟ ندارد.
س: تشبیه تثلیث می شود. ج: اصلاً این اون نیست. لقد کفر الذین قالوا ان الله ثالث ثلاثة. دو عبارت است. ما من نجوی ثلاثة الا و هو رابعهم و لا من خمسة الا و هو سادسهم. این توحید است. ولی ثالث ثلاثه که گفتید می شود کفر. چرا؟ چون ثالث ثلاثه یعنی چی؟ یعنی یکی از سه تا. لذا خدا رحمت کند استاد ادبیات ما می گفتند خامس اهل عباء بر هر یک از این خمسة طیبة می شود اطلاق کرد. خامس یعنی یکی از پنج تا. متعین نیست در حضرت سید الشهداء علیه السلام.
این است. حالا مسیحیون قائل اند که یکی از سه تا، ولیکن سادسهم، یعنی شش تا کننده اون پنج تا. یعنی مقوِّم کننده اون پنج تا. سادس خمسة یا خامس اربعة یا ثالث اثنین این ها توحید است. چرا؟ برای خاطر این که یعنی مقوِّم وجودی اون دو تا این حقیقت واحده است. سه تا کننده است دو تا را، چهار تا کننده است سه تا را، پنج تا کننده است چهار تا را و هکذا. این توحید است. پس اون ها کثرت عددی در اون جا قائل شدند. کجا شباهت است بین این دو حرف.
س: … ج: خارجاً دارند این حرف را می گویند. کثرت به حسب مفهوم است. در خارج و حاق واقع وحدت است فقط. اون ها در خارج و حاق واقع قائل اند به تثلیث نه در عالم ذهن.
س: … ج: مراتب را دقت کنید. کثرت صفاتی یا ذات مع صفات همه به لحاظ عالم ذهن است. در حاق واقع اصلاً بحث تعدد نیست. به لحاظ ضیق تعبیر است. و الا حقیقت واحده ای بیش نیست. یک ذات است که همان ذات در عین حالی که ذات است در عین حال تمام صفات هم هست. تعبیر ذات و صفات به حسب ذهن ما تعبیر می آوریم ولی به حسب واقع عرض کردم در مقام ذات تعین ذاتی و اسمائی هم نیست. لذا تنزل که پیدا می کند بحث صفات پیدا می شود در مقام واحدیت یا احدیت وصفیه.
س: … ج: در خارج یک حقیقت بیشتر نیست. قابل بحث است. الآن داریم بحث می کنیم شمایی که معتزلی هستید و اشعری هستید، شما که قائلید منکر صفات اید، می گوییم منکر صفات اید. می گویند نه ما منکر صفات نیستیم. ولی جمع قائل اند که صفات زائد است، پس در خارج در مقام ذات صفات نیست، دیگری می گوید در مقام ذات نیست ولیکن ذات کار صفات را می کند.
ما می گوییم این چه حرف غلطی است دو تایی اش. او زیادت که براهین ردش ذکر شد. اون مسئله نیابت هم همین. نیابت یعنی چی؟ مگر تعدد است که نائب باشد و منوبٌ عنه. بحث وحدت است یک حقیقت بیشتر نیست این حقیقت واحده همانطور که عناوین و عباراتی که برای صفات اند بر او اطلاق می شود ذات هم بر او اطلاق می شود.
البته با این توجه که در مقام ذات این تعینات صفاتی – باز اصطلاح اهل معرفت عرض می کنم – به تعنیاتشان در اون جا نیستند. چون همیشه تعینات اسمائی و صفاتی مرتبه نازله ذات است. ذات در مقام صرافت ذاتیه خودش به اون ذات به هیچ اسمی از اسماء نمی شود اشاره کرد چه این که اونجا هیچ تعین وصفی هم وجود ندارد. لذا در اون جا به عنوان هو اشاره می شود. لذا اگر بخواهید به حقیقت علم هم اشاره کنید باید با هو اشاره کنید، به حقیقت سمع و بصر و حیات هم بخواهید اشاره کنید باید با چی اشاره کنید؟ به هو. این طور. پس این هُوَ فقط اشاره به ذات نیست. اشاره به کُنه صفات هم هست. کُنه علم هم به هو. کُنه قدرت هم به هو. کُنه سمع و بصر و حیات همه به هُوَ اشاره می شود.
در همه مراتب اسماء و صفات عناوین اند این ها تبع محض حقیقت وجود اند. پس به حسب حقیقت وجود آنچه که در حاق واقع است غیر از وجود چیز دیگری نیست. ولیکن این وجود در هر مرتبه ای وحدت دارد با صفات در همان مرتبه. وجود در مقام غیب، صفات هم بلا تعین در مقام غیب هستند. ولی وجودٌ واحدٌ که هم وجود حق است و هم وجود اون صفات. در مقام احدیت وجود متعین شده است به تعینات وصفی ولی نه به صورت کثرت، به صورت وحدت. در این جا وجود حق هم هست اما متعین شده است در این جا. کما این که در مقام واحدیت وجود حق تبارک و تعالی هست اما متعین شده است به کثرت اسمائی و هکذا. در همه مراتب وجود حق تبارک و تعالی هست.
لا فی انفسها چرا؟ چون وقتی تعبیر صفات و اسماء می کنیم این ها مفاهیم می شوند و مفاهیم هیچ گونه جایگاهی غیر از ذهن ندارند. در تحقق خارجی همه این ها به وجود واحد بسیط موجودند. اگر علی فرض محال بخواهیم اطلاق ماهیت بر حق بکنیم، همین اسماء و صفات می شوند ماهیات حق و اعیان ثابته می شوند لوازم اسماء و صفات. این طور.
من
الشواهد الربوبية فى المناهج السلوكية، ص: 39
حيث الحقيقة الأحدية[5] (ناظر است به حقیقت احدیه ذاتیه ها.)[لا في أنفسها من حيث أنفسها بل من]
[1] ( 1) و لا منتفية عنه، آ ق
[2] ( 2) أو عن الزيغ في حقه و التقصير، د ط
[3] ( 3) لأنه صرف إنية أولى انبجست في بعض النسخ و من جملتها نسخة، آ ق و نسخة، د ط
[4] ( 4) في بعض النسخ و كما أن الوجود موجود
[5] ( 1) في بعض النسخ لا في أنفسها من حيث أنفسها بل من حيث الحقيقة الأحدية