نتایج در این جا نشان داده می شوند.
نتیجه ای مرتبط با جستجوی شما یافت نشد.
سخن در شاهد سوم نسبت به احکامی که مربوط به واجب تبارک و تعالی است و صفات او و بعضی از احکام وحدت که چه نوع وحدت اختصاص دارد به واجب تبارک و تعالی و در غیر او نیست. اشراق اول از اشراقاتی که در این شاهد سوم است در رابطه با اصل اثبات وجود...
آیت الله حسینی آملی (حفظه الله)
سخن در شاهد سوم نسبت به احکامی که مربوط به واجب تبارک و تعالی است و صفات او و بعضی از احکام وحدت که چه نوع وحدت اختصاص دارد به واجب تبارک و تعالی و در غیر او نیست.
اشراق اول از اشراقاتی که در این شاهد سوم است در رابطه با اصل اثبات وجود غنی ای که واجب است بالذات. بر اساس تقسیمی که در این قیاس به کار برده اند، ابتداءً می فرمایند وجود متعلق است یا به غیر یا غیر متعلق است به غیر. وجود حق تبارک و تعالی وجودی است که هیچ گونه تعلقی به غیر ندارد.
وجود تعلقی از ساحت قدس ربوبی دور است، لهذا وجود تعلقی در باب ممکنات است، ولی وجود غیر متعلق بالذات حق تبارک و تعالی است، بالعرض و بالواسطه و به جهت مظهریت می توانیم ما در رابطه با مجردات مخصوصاً نسبت به حقیقت محمدیه صلوات الله و سلامه علیه قائل بشویم. پس او هم غیر متعلق است. نهایت غیر متعلق بالذات حق تبارک و تعالی بالعرض و به جهت مظهریت حقیقت محمدیه صلوات الله و سلامه علیه، لذا این حقیقت درش تعدد نیست. کما این که در حق تبارک و تعالی تعدد نیست. این حقیقت محیط است بر کل، به جهت مظهریت؛ چه این که حق تبارک و تعالی هم احاطه بر کل دارد ذاتاً.
الشاهد الثالث في الإشارة إلى واجب الوجود و ما يليق بجلاله (حق تعالی) و مرتبته (ناظر است به مقام وحدت حق، لذا تعبیر به جلال فرمودند.) و أنَّ أيةَ وحدة تخصه (و این که در این شاهد سوم بحث در این است که چه نوع از وحدت اختصاص به حق تبارک و تعالی دارد و چه وصفی از اوصاف است که مختص به حق است. بلکه تمام اوصاف کمالیه بالذات اختصاص به حق تبارک و تعالی دارد.) و أية نعوت تخصه
و فيه إشراقات
[الإشراق] الأول: في إثبات الوجود الغني الواجبي (مراد از غنی واجبی، واجب بالذات است که هیچ جهت فقر و حاجت در او نباشد. لهذا در بیانشان در مقام اقامه برهان به این صورت وارد شدند، به نحو قیاس سبر و تقسیم.
موجود یا به یکی از انحاء تعلق، متعلق به غیر است، یا هیچ گونه تعلقی در او نیست. اگر در او تعلق باشد بأی وجهٍ، مثل تعلق شیء به فاعل یا تعلق شیء به قابل، یا تعلق شیء به اجزاء، یا تعلق شیء به شروط، مثلاً عرض تعلق دارد به موضوع، صورت تعلق دارد به ماده، نفس تعلق دارد به بدن، مشروط تعلق دارد به شرط، کل تعلق دارد به اجزاء. معلول عمدةً که این مهم است، تعلق دارد به علت. و در این جا هدف در حقیقت بیان تعلق معلول به علت است در این اشراق اول. پس این ها انحاء تعلق است که یا وجود متعلق است بالغیر، در تعلق به غیر هم فرق نمی کند، گاهی ممکن است در یک جهت تعلق باشد، و أخری ممکن است چند جهت تعلق درش وجود داشته باشد. یا این که هیچ تعلقی به شیء ای ندارد.
الموجود[1] إما متعلق بغيره بوجه من الوجوه و إما غير متعلق بشيء أصلا
حالا بر اساس تعلق به غیر، این بیان ایشان در حقیقت عبارةٌ أخرای همان چیزی است که مرحوم خواجه در تجرید بیان فرموده است، و خود مرحوم صدرالمتألهین رض در اسفار و دیگر جا ها بیان فرموده اند که وجود را تعبیر می کنند یا واجب است بذاته، یا ممکن است. و ممکن احتیاج دارد، جهت احتیاج ممکن چیست؟ آیا امکان اوست، آیا حدوث است؟ آیا به اصطلاح ماهیت اوست؟ یا این که هیچ یک از این ها نیست.
در کتب قبل شما نوعاً این را می شنیدید که فرقی که بین حکماء و متکلمین است این است که متکلمین احتیاج وجود ممکن را به علت، عمدةً حدوث می دانند، حدوث را می فرمایند علت احتیاج ممکن است به علت و واجب تبارک و تعالی. که حدوث عبارت است از وجود پس از عدم. ولکن حکماء قائل اند به این که علت احتیاج عبارت است از امکان که همان لا اقتضائیت ذاتیه باشد. عده ای قائل اند به این که علت احتیاج ماهیت است، که آن ماهیت هم از این جهت لا اقتضاء است ذاتاً، چون هر ماهیتی غیر از خودش چیزی نیست، و نسبت به هر یک از وجود یا عدم لا اقتضاء هست. مرحوم صدرا رض در این جا می فرمایند هیچ کدام یک از این ثلاثه نیست. بلکه علت احتیاج نحوه وجود امکانی است. این یک بیان دقیقی است و احتیاج دارد به عنایت که إن شاء الله این را عرض می کنیم.
خوب دقت بفرمایید. یک حرف تازه ای است، غیر از آنچه که تا کنون گفته شده است. و در این جا هیچ کدام یک از این ثلاثه را، نه حدوث را نه امکان را و نه ماهیت را، علت احتیاج نمی دانند. اینجا به جای تعبیر به احتیاج تعبیر به تعلق شده است. چرا این وجود وجود تعلقی است یعنی وجود محتاج است. چون هر متعلقی محتاج است به آنچه که متعلق اوست. عرض احتیاج دارد به موضوع. لذا عرض می شود وجودش تعلقی و متعلِّق و موضوع می شود متعلَّق.
… ج: خب، همان جا هم که تعبیر می کردند علت احتیاج امکان هست، قائل به اصالة الوجود بودند و می فرمودند علت احتیاج امکان است. این جا می خواهند بفرمایند نه، ما اگر دقت بکنیم امکان را هم نمی توانیم علت احتیاج بدانیم. جهت را عرض می کنیم.
حالا وجودی که تعلق به غیر دارد، چرا تعلق به غیر دارد؟ به عبارةٌ أخرا چرا محتاج است به غیر، علت احتیاج چیست؟ یا به لحاظ این است که موجود بعد از عدم است، که عبارةٌ أخرای همان حدوث است. شما لکونه موجوداً بعد العدم را برگردانید به لکونه حادثا، و إما لامکانه یا این که علت احتیاج این است که چون ممکن است. امکان که همان لا اقتضاءیت ذاتیه است، او علت احتیاج است که رأی حکماء است، یا به لحاظ این است که وجود چون ماهیت دارد تعلق به غیر دارد، در مقابل وجودی که دارای ماهیت نباشد. چون وجودی که دارای ماهیت باشد، این قهراً وجود محدود است، و محدود بما هو محدودٌ معلول است، چرا معلول هست؟ چون متعلق به حدش. از این جهت بگوییم که ذا ماهیة بودن علت احتیاج باشد. یک وجه دومی هم هست که عرض می کنیم.
و المتعلق بغيره إما لكونه موجودا بعد العدم و إما لإمكانه و إما لكونه ذا ماهية
اما وجه اول که متعلق به غیر بودن به خاطر این است که موجود بعد العدم باشد، این را وقتی تحلیل می کنیم، 3 چیز می شود از این جمله استخراج کنیم. یکی این که این موجود بعد العدم، چون عدم سابق دارد، چون موقعی می توانیم بگوییم وجود پس از عدم است، که عدم سابقی باشد که بگوییم بعد العدم است، پس یک عدم سابق باید باشد، دوم وجود که وجود لاحق است، سوم از نظر وضع و جایگاه این وجود؛ پس یک باید عدم را در نظر بگیریم بما هو عدمٌ، بعد وجود بما هو وجودٌ، مرتبه سوم الوجود بعد العدم، نه این که العدم بعد الوجود. پس 3 چیز در این جا در رابطه با حدوث قابل تحلیل است به تحلیل عقلی.
وقتی ما حدوث را به اصطلاح ذهن خودمان بخواهیم او را بررسی بکنیم در مقام تحلیل، این 3 جهت درش وجود دارد، یکی این که عدمی است و ما لحاظ کردیم، یکی این که وجودی در این جا باید باشد، چون می گوییم وجود بعد العدم، پس عدمی است و وجودی هست، شیء سومی که در این جا وجود دارد هیئت تألیفیه است در حقیقت، وضع آنها هست، و آن این است که الوجود بعد العدم.
حالا ببینیم کدام یکی از این ها هنر این را دارد که جهت تعلق و منشأ احتیاج باشد.
فالأول نحلله إلى عدم سابق و وجود و كون ذلك الوجود بعد العدم
عدم که بما هو عدم نفی محض است، باطل الذات است. چیزی که باطل الذات است، معنا ندارد که ما درباره او حرف بزنیم و بخواهیم درباره او چیزی بگوییم. عدم لاشیء است، چطور چیزی که لا شیء است می خواهد منشأ بشود برای تعلق و عدم تعلق. پس او چیزی نیست که بخواهد علت تعلق و منشأ تعلق باشد. این که حکمش روشن شد.
و العدم بما هو عدم نفي محض لا يصلح أن يتعلق بشيء (این دیگر به این اعتبار صلاحیت ندارد که تعلق به چیزی بگیرد. نه او صلاحیت دارد تعلق به چیزی بگیرد، نه او صلاحیت دارد که چیزی به او تعلق بگیرد. پس لا یَتعلَّق و لا یُتَعلَّق. لذا نفی محض است که لا یصح أن یَتعلَّق بشیء، یا لا یصلح أن یُتعلَّق بشیء، هر 2 اش درست است. و هر 2 اش باید باشد. نه متعلِّق است و نه متعلَّق. خب این یکی.)
دومی اش که وجود بود فعلاً کار نگیرید. چون اون موردی است که می خواهیم اثبات بکنیم. فعلاً کنار گذاشته و مسکوت گذاشته اند، می آییم سومی که بودن وجود بعد العدم که حدوث معنایش همین است.
چون آن وجود بما هو وجودٌ را فعلاً حرف نزنیم. اون را مسکوت بگذاریم چون منظور ما اثبات همان معناست، ولی نه به لحاظ این که بعد العدم است، ولی نه به لحاظ خود عدم. هیچ کاری نه به عدم داریم و نه به کونه بعد العدم داریم.
امر سومی که در حدوث دیده می شود این است که کون الوجود بعد العدم باشد، کون الوجود بعد العدم، این چیست؟ وقتی وجود حادث را می بینیم، مثل موجودات واقع در ظرف زمان، وجود بعد العدم زمانی است، مادیات. این کون الوجود بعد العدم شیءٌ خارجاً، یا نه این از لوازم ذات این وجودات است؟ این ذاتی وجود واقع در ظرف زمان است که وجود او بعد از عدم است. پس ما یک شیء ای در یک طرف و دیگر کون الشیء بعد العدم نداریم. مثل زوجیت در اربعه، چطور زوجیت لازم ذات اربعه است، زوجیت جدای از اربعه نیست، عدد زوج، نحوه وجودش زوج است. یعنی به همان جعل واحد، همانطور که اربعه تحقق پیدا کرده است، زوجیت هم خواه و ناخواه تحقق پیدا می کند، 2 جعل لازم نیست. جعل واحدی است که تعلق پیدا کرده است به اربعه، و جعل ملزوم، جعل لازم است. لذا لوازم ذات جعل دومی و جعل جدایی ندارند. خب اگر این چنین است کون الوجود بعد العدم لازمه ذاتی وجود حادث است، اگر لازمه ذاتی وجود حادث است، جعل به او تعلق نمی گیرد، چون لوازم ذات مجعول نیستند به جعلی زائد بر جعل ذات. لهذا یکی از اشکالات بر قول متکلمین که قائل اند به این که علت احتیاج حدوث است، همین است که حدوث ذاتی موجودات حادث است، و اگر از لوازم ذات وجود حادث است، لوازم ذاتیه جعل مستقلی وراء ذی الذات ندارند. پس این حرف هم گفتنی نیست، چون جعل مستقلی لازم ندارد، جعل لازم همان جعل ملزوم است. جعل ملزوم همان جعل لازم است. 2 جعل بین ملزوم و لوازم ذات ملزوم نیست. لذا این طور نیست که انسان یک مرتبه جعل بشود، حیوانیت او جعل دوم، و ناطقیت او جعل سوم. این طوری نیست. جعل انسان در حقیقت جعل حیوان و ناطق هر 2 هست. همان عبارت ابن سینا، ما جعل الله المشمشة مشمشة بل اوجده همینه. یعنی ذاتیات شیء و لوازم ذات، جعل مستقلی غیر از ذات ندارند.
و كون الوجود بعد العدم من اللوازم الضرورية لمثله (مثل چنین وجودی است. مانند زوجیت نسبت به اربعه. جعل به لوازم ذات تعلق نمی گیرد. بلکه جعل ذات، در حقیقت جعل لوازم ذات هم هست.) و لوازم الشيء لذاته غير مجعولة (لوازم شیء، لذاته جعل ندارند، اما جعل ذی الذات دارد. این عبارت مرحوم صدرا رض یک قدری ایهام دارد. ممکن است کسی فکر کند ایشان که می فرماید لوازم الشیء غیر مجعول است، یعنی مطلقاً غیر مجعول است، خب اگر این باشد، این در حقیقت مستلزم این است که نفی ذات از شیء بکنیم. سلب شیء از نفس بشود. چرا؟ چون اگر ما بگوییم لوازم شیء غیر مجعول است، می توانیم این طوری ترتیب قیاس بدهیم و بگوییم:
معلول لازم علت است، چون لوازم ذات شیء غیر مجعول است، معلول لازم ذات علت است، لوازم شیء غیر مجعول است، پس معلول می شود غیر مجعول، و معنای این که معلول غیر مجعول باشد این است که معلول معلول نباشد، و این سلب الشیء عن نفسه هست. دقت کردید.
پس منظور از این که لوازم الشیء لذاته غیر مجعولة، یعنی غیر مجعولةٍ وراء جعل الشیء. یعنی وراء جعل آن ذی الذات. این منظور است، نه این که اصلاً و ابداً جعل ندارد. و الا یلزم سلب الشیء عن نفسه که اگر هیچ جعلی نداشته باشد، سلب شیء از نفس لازم می آید.
خب تا این جا چند تا چیز نفی شد؟ این که عدم سابق علت تعلق باشد، غیر معقول شد، این که کون الوجود بعد العدم علت تعلق باشد، غیر معقول شد.
می آییم سراغ ماهیت، (وجود را فعلاً گفتیم مسکوت بگذاریم، چون فعلاً هدف چیزی دیگری است که همان را می خواهیم اثبات کنیم.) اما این که ماهیت بگوییم علت جعل باشد، ماهیت چی بود؟ ماهیت من حیث هی لیست الا هی، لا موجودة و لا معدومة. این معنا هم که ماهیت فی ذاتها اقتضای وجود یا عدم، هیچی را ندارد، لذا بگوییم وجودش متعلق به غیر باشد، ماهیت در حکم عدم است. همانطور که عدم لا شیء محض بود، در این جهت ماهیت هم در حکم اوست، پس او هم نمی شود علت باشد، اگر عدم نشد، وجود بعد العدم هم که لازم ذات این وجود بود، این هم معنا نداشت که علت احتیاج باشد، چون او مجعول نیست که علت احتیاج باشد، باقی نمی ماند الا این که علت احتیاج نحوه وجود شیء باشد. این همان وجود فقری است که اهل معرفت قائل اند، و همان امکان فقری است که بر اقسام امکان در منظومه مرحوم حاجی رض بعد از اتمام بحث، اضافه فرمودند. و این بیانی است که با محض توحید سازگار است. چرا؟ چون اساساً در نظام وجود و در نظام آفرینش غیر از حق تبارک و تعالی هیچ وجودی نیست که تعلق به حق نداشته باشد، و این تعلق به حق نحوه وجود آن هاست که از او تعبیر می کنند به وجود ربطی.
خب، این بیان مرحوم صدرا رض در این جا یک فایده دیگری هم دارد و آن این که بین جعل و وجه تعلق مساوقه است، یعنی همان چیزی که علت احتیاج است، جعل هم به همان تعلق می گیرد. لذا جعل نمی شود به وجود بعد العدم تعلق بگیرد، جعل به ماهیت هم تعلق نمی گیرد، بلکه جعل به خود وجود تعلق می گیرد، ولیکن وجود فقری که ما این وجود فقری را حالا مرتبه ای از مراتب وجود بدانیم علی رأی حکماء، یا این که وجود فقری را خارج از مراتب وجود دانسته و برای وجود مرتبه قائل نباشیم – کما هو التحقیق – و این عنوان مظهریت داشته باشد و جعل در حقیقت به همان مظاهر تعلق گرفته است، و مظاهر از آن جهتی که حکایت از ظاهر می کنند حقیقت دارند و واقعیت دارند، و تمام هویت آنها همان حیثیت حکایتی آنهاست. و لذا نظام وجود به عنوان آیات حق تبارک و تعالی و آیات وجودی حق تبارک و تعالی است، اعم از آیات آفاق و انفس. که ناظر است به مجردات و مادیات، لذا همه این ها به جهت حکایت و مرآتیت و جنبه آیتیت دارند، غیر از آیتیت چیزی در واقع در نظام خلق و آفرینش وجود ندارد.
کنت کنزاً مخفیاً أحَبَبتُ أن أُعرَف فخلقتُ الخلق لکی أُعرَف. خلق فقط جنبه این است که به هر حال معروفیت حق را در مراتب ظهورات برای مظاهر ظاهر بسازند. ولکن این معرفت در رابطه با مظاهر، شخص نباید متوقف بشود، از آیه به ذو الآیة باید منتهی بشود. از مرائی باید به صاحب مرآت و از صور به صاحب صور باید منتهی بشود، و الا در همین مظاهر می ماند. که به تعبیر حضرت سید الشهداء علیه السلام می فرمایند: الهی ترددی فی الآثار یوجب بعد المزار. پس بین جعل و علت احتیاج و تعلق بینشان مساوقه شد.
س: … ج: مبدأ کل کیست؟ این ها بالعرض هست یا نیست؟ کل ما بالعرض لا بدَّ أن ینتهی الی ما بالذات، و الا یلزم دور یا تسلسل. از این محکم ترش باید دقت کنیم، براهین مختلف برای این بیان شده است، این جا از این طریق وارد شده اند، و الا راه یکی دو تا نیست.
الشواهد الربوبية فى المناهج السلوكية، ص: 36
فالمتعلِّق بالغير فيه هو أصل الوجود. (مراد نه وجود واجب، اصل الوجود الخاص المضاف الی الماهیة است. آنچه که تعلق به غیر دارد، و منشأ تعلق و ملاک احتیاج و تعلق است، همان اصل وجود خاصی است که اضافه شده است به ماهیات.
چون بحث در این است که سبب حاجت وجود متعلق بالغیر چیست؟ سبب حاجت و سبب تعلق نحوه وجود اوست. چون نحوه وجود اوست دقت بفرمایید یک امر زائد بر ذات او نیست که قابل زوال باشد، پس تمام ما سوا الحق به تمام وجود متعلِّق به حق اند و هیچ گاه استغناء از حق اصلاً قابل جمع نیست با نحوه وجود آنها.
لذا دقت بفرمایید یک نکته ای را می خواهم عرض بکنم که شاید کمتر شنیده باشید. همانطوری که در رابطه با حق تبارک و تعالی می گفتیم اگر فرض دوم بکنید این فرض اصلاً محال است، یک وقت این است که فرضِ محال است، یک وقت است که به نحو صفت و موصوف (به نحو اضافه نخوانید) فرضی است که فرض محال است. تعدد در واجب تبارک و تعالی اصلاً فرضش محال است. چون شما تا دوم فرض کردید، آن اول واجب الوجود من جمیع الجهات و الحیثیات نیست. ما در باب ممکن هم بالعکس این می توانیم بگوییم که اصلاً نحوه وجود او تعلقی است. حالا اگر بخواهید او را مستقل فرض بکنید، اصلاً این که مستقل فرض بکنید دیگر او ممکن نیست. حالا به تعبیر قوم تعبیر می کنیم. این دیگر وجود فقری نیست، وجود فقری این است که وجود او دائماً اصلاً تمام شأن او از ابتدای وجود تا انتهاء کلاً و طُراً تعلق به غیر است. شما تا تعلق به غیر را از او بردارید، دیگر این وجود آن وجود نیست.
پس فقر هرگز از ممکن قابل انفکاک و جدا شدن نیست.
خب یک چیز دیگر ماند، شما عدم را فرمودید نمی شود منشأ تعلق باشد، وجود بعد العدم هم که امر لازم وجود امکانی شد، و این جعل مستقل ندارد تا این که علت احتیاج باشد، بلکه جعل ذات جعل لوازم ذات هم هست، و این لازم ذات وجود امکانی است، پس این هم که نشد، خب یک چیز دیگری باقی ماند که امکان بود.
حالا می فرمایند اگر کسی بخواهد نتیجه بگیرد که امکان واسطه باشد امکان در السنه حکماء دیده می شود یا خود مرحوم صدرا رض در جاهای دیگر امکان فرمودند از این جهت است که امکان واسطه در اثبات است نه واسطه در ثبوت. واسطه در ثبوت تعلق باید نحوه وجود بدانیم، واسطه در اثبات تعلق یعنی علم ما به تعلق و احتیاج او، این از ناحیه این است که امکان باعث این معناست.
حالا اشکالات این که اگر حدوث علت تعلق باشد را در جاهای دیگر خوانده اید، این حدوث فقط در دائره موجوداتی که واقع در ظرف زمان اند، و الا موجوداتی که فوق زمان اند در آنجا دیگر بحث حدوث معنا ندارد و آن جا ملاک احتیاج نیست.
ثانیاً گفتیم اگر علت احتیاج حدوث باشد این علت بی نیازی از علت است، نه علت احتیاج. چون حدوث یعنی وجود بعد العدم، پس شیء ای که وجود بعد از عدم پیدا کرد، این دیگر وجود پیدا کرده است و دیگر احتیاج ندارد. چون وجود بعد العدم همان اولین وجود است، وجودات بعدیه دیگر وجود بعد العدم نیستند بلکه وجود بعد الوجودند. پس بنابرین این می شود ملاک غنا نه ملاک احتیاج. همان اولین وجودش می شود و الا بعدش دیگر هیچی.
این ها حرف هایی است که اگر در متکلمین امامیه هست به لحاظ این که دور بودند از مباحث حکمت، متأثر از افکار معتزلی ها شدند و آنها این حرف ها را زده اند، فقط یک کلمه غلطی که باعث شده است این ها خیلی به اصطلاح رسوخ بکند در کلام شیعی، همین مسئله که آنها آمدند عدل را و حسن و قبح عقلی را قبول کردند، همین حسن و قبح عقلی را که آنها پذیرفتند باعث شده است که بسیاری از متکلمین فریب این حرف این ها را بخورند، و در خیلی از جاها متأثر آنها شده اند.
شما کتب کلامی ما را نگاه کنید بعد بروید آراء معتزلی ها را نگاه کنید ببینید که چقدر توافق است بینشان.
س: ایرانی ها اول سنی بودند؟ ج: ایران اول شیعه شدند و اولین جایی هم که شیعه شدند منطقه آمل ما بوده. تشیع این ها از آنجا بوده و از آنجا نشأت گرفته. بقیه ش هم مقداری از قافله عقب ماندند. و چون فهمشان خوب بود، کم کم فهمیدند حق با امیرالمؤمنین علیه السلام است، مگر کسی خر باشه دنبال ابوبکر و عمر بره.
س: … ج: امکان ماهوی است.
و أما الإمكان فهو أمر اعتباري (امکان ماهوی است. و الا امکان فقری عرض کردیم که امر وجودی است، نحوه وجود است.) (چون امکان امر اعتباری است، امر اعتباری ظرف وجودش کجاست؟ ذهن است. خب اگر علت احتیاج امر ذهنی شد، فقط در ذهن علت احتیاج است، و الا خارجاً ما چیزی برای علت احتیاج نداریم. پس بنابرین احتیاجشان فقط به یک جهت امر اعتباری است. امر اعتباری که فایده ای ندارد، اگر اعتبار کردید علت احتیاج هست، اگر اعتبار نکردید علت احتیاج نیست. این حرف اصلاً در هیچ جای جمع عقلاء نمی شود این حرف را زد.) سلبي لكون مفهومه سلب ضرورة الوجود و العدم (امکان خاص منظور است. چون امکان عام در حق هم هست، سلب ضرورت طرف مقابل.) عن الماهية فلا يوجب تعلقا بغيره (این معنا که سلب ضرورت وجود و عدم از ماهیت باشد، این معنا موجب نمی شود تعلق شیء به غیر را خارجاً، و ما بحث تعلق شیء خارجاً به شیء را داریم.) كما لا يكون معلولا لعلة مباينة (کما این که امکان نمی شود معلول باشد برای علتی که مباین با ماهیت باشد، و الا لازم می آید امکان غیری. چون اگر امکان معلول غیر شد و معلول علت شد، می شود امکان بالغیر، در تقسیماتی که برای مواد ثلاث بیان کردند از جهت بالذات و بالغیر و بالقیاس الی الغیر، فرمودند امکان بالغیر معنا ندارد. چون امکان بالغیر معنایش این است که به حسب ذات یا واجب باشد یا ممتنع، پس شیء ای که به حسب ذات واجب یا ممتنع است، بالغیر بشود ممکن، یعنی چی؟ یعنی وجود ذاتی او به واسطه غیر سلب بشود، سلب شیء از نفس و ذاتیات شیء از نفس محال است. یا به واسطه غیر امتناع ذاتی او از او سلب بشود، سلب امتناع ذاتی به واسطه غیر معنایش سلب شیء یا ذاتیات شیء از نفس است و این محال است.) للماهية أصلا
چرا معلولیت پیدا نمی کند؟ زیرا معلولیت از لوازم ماهیات امکانیه است، کما این که حدوث از لوازم وجودات حادثه است. و جعل به لوازم اشیاء تعلق نمی گیرد.
لكونه من لوازم الماهيات الإمكانية كما أن الحدوث من لوازم الوجودات الحادثة.
اما خود ماهیت چطور که یک وجهش را بیان کردیم؟ اگر ماهیت علت احتیاج باشد و محتاج بالذات باشد، ماهیت نباید معلَّل بشود، چرا؟ چون ذاتی معلَّل نیست، پس ماهیت محتاج است در وجودش. پس بنابرین بالعرض احتیاج را به ماهیت نسبت می دهیم. بالذات نحوه وجود فقری است. چون هر وجود ماسوای حق وجودی است محدود و دارای ماهیت و این وجود محدود به لحاظ این که حد وجودی دارد، حد می شود ذاتی او، نتیجةً احتیاج هم می شود ذاتی او. این نحوه وجود اگر تعلق به غیر دارد، ماهیت که می شود لازم ذات این وجود، آن هم بالعرض احتیاج دارد به غیر و تعلق به غیر دارد، پس تعلق ماهیات بالعرض است به غیر.
این بیان بیان دقیقی است یعنی نفی هم نمی کند آنچه را که در جاهای دیگر بیان می کنند که علت احتیاج امکان است. چون عرض کردم آنجا بحث از این است که اگر ما می خواهیم علم پیدا بکنیم به علت احتیاج، از چه راه؟ بله، امکان واسطه اثبات در احتیاج است، اما واسطه در ثبوت فقط نحوه وجود است. و از این جا جمع بین علت تعلق و مجعولیت آن شیء نیز خواهد بود و ملازمه است. یعنی در حقیقت همان چیزی که علت احتیاج است در حقیقت جعل هم به همان چیز تعلق می گیرد. و آن عبارت از نحوه وجود فقری یا بگویید امکان فقری.
پس بنابرین اگر تعبیر هم می کنند امکان مناط حاجت است در وجود، مآل این حرف این است که حاجت در وجود ذاتی است و ذاتی لا یعلَّل لذا نمی توانیم این حرف را بزنیم.
و أما الماهية فهي ليست سببا للحاجة إلى العلة و لا هي أيضا مجعولة متعلقة بالجاعل (این مجعولةً را هم آوردند تا بفهمانند بین علت احتیاج و جعل هم مساوقة است.) لما سيأتي من البراهين (که جعل نمی شود به ماهیت تعلق بگیرد. چون ماهیت لا اقتضائیت ذاتیه او ازش سلب نمی شود.) و لا موجودة بذاتها إلا بالعرض و بتبعية الوجودات (امکانیه.
خب اگر همه این ها نشد. عدم که نشد، وجود بعد العدم که نشد، ماهیت که نشد، امکان به معنای اعتباری که نشد، همه این ها نشد علت احتیاج باشد، چه چیز باقی می ماند؟ وجود.)
فبقي أن المتعلِّق بغيره هو وجود الشيء لا ماهيته و لا شيء آخر. که عبارت باشد از عدم یا وجود بعد العدم و امکان به معنای امر اعتباری.
حالا، خب آن چیزی که منشأ تعلق برای غیر و علت احتیاج به غیر است نحوه وجود امکانی است، پس آنچه که ملاک تقوم ممکنات است به غیر نحوه وجود آنها شد، حالا ما یتقوَّم به باید بنابرین چی باشد؟ قهراً باید وجود باشد، چون ما عدای وجود اگر علت احتیاج نشدند قهراً نمی شود ما عدای وجود، ما به یتقوَّمُ الوجود باشد. پس بنابرین آنچه که تقوم این وجودات امکانیه به اوست، لا شیء الا این که خود وجود باشد.
فالوجود المتعلِّق بالغير المتقوِّم به يستدعي (استدعاء دارد به مقتضای سنخیتی که بین علت و معلول است،) أن يكون ما يتقوم به وجودا أيضا إذ غير الوجود لا يتصور أن يكون مقوِّما للوجود
حالا بحث در این بود که اثبات وجود واجب بالذات می خواهد بشود، حالا آن مقوِّم اگر مقوِّم باشد و مقوِّمیت ذاتی او باشد، این مطلوب ما ثابت می شود که وجود واجب غنی بالذات که عبارةٌ أخرایش همان است که مقوِّمیت ذاتی اوست. و اگر ذاتی او نباشد، باید به هر حال منتهی بشود به یک امر ذاتی و مقوِّم ذاتی، و الا یلزم دور یا تسلسل.
فإن كان ذلك المقوِّم قائما بنفسه فهو المطلوب و إن كان قائما بغيره فننقل الكلام إلى ذلك المقوِّم الآخر و هكذا إلى أن يتسلسل أو يدور (چون دور و تسلسل باطله، فلابد من ان ینتهی الی وجود قائم بذاته.) أو ينتهي إلى وجود قائم بذاته غير متعلق بغيره. (و هو المطلوب. فثبت وجود واجب بالذات.)
این یک بیان. بیان دوم. س: … ج: برهان صدیقین از خود حق اثبات حق می شود، ما در این جا از راه ممکن آمدیم.
این بیان دومی است برای اثبات واجب باز از طریق ممکن و وجودات فقری و امکانی. این بیان دوم دیگر احتیاج به مسئله ابطال دور و تسلسل ندارد.
اولاً بیان قبلی این بود که هر وجودی متقوِّم به ما قبل، ما قبل به ما قبل … ولی الآن همه را در حکم وجود واحد قرار می دهیم، چرا؟ چون کل این ها در جهت این که تقوم به غیر دارند مشترک. و همه این ها در جهت تقوم به غیر که تقوم به غیر ذاتی آنهاست مشترک. پس کل دائره سلسله ممکنات اعم از این که سلسله را به صورت متسلسل ببینید که محال است عقلاً یا به صورت دائر ببینید، علی ای حالٍ هیچ کدام از این ها مقوِّم نیست، چون همه این ها متقوِّم اند بالغیر. مکان تقوم به غیر و جهت تعلق به غیر در همه این ها علی السواء موجود است. حالا چون چنین است، لذا همه این ها را به منزله یک وجود می بینیم، کل این ها را به منزله یک وجود در نظر می گیریم. حالا اگر به منزله وجود واحد شد، در حکم وجود واحد است، نه این که یک وجود است، در حکم وجود واحد است فی تقومِّها بغیره، که آن غیر واجب تبارک و تعالی باشد.
ثم جميع تلك الوجودات المتسلسلة أو الدائرة في حكم وجود واحد في تقومها بغيره و هو الواجب جل ذكره فهو أصل الوجودات و ما سواه فروعه و هو النور القيومي (ولیکن سایر موجودات نور اند، اما نور قیومی فقط حق تبارک و تعالی است، بقیه آنها انوار متقوِّمه هستند. غیر از حق نور اند، اما نور قیومی نیست.) و ما سواه إشراقاته و الماهيات إظلاله اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ[2] (نیاز نیست نور را به معنای منوِّر معنا بکنید. نور قیومی. چون بعضی ها فکر کردند نور را به همان معنایی که بر حق صدق می کند، بر خلق هم به همان معنا صدق می کند. خیر، حق تبارک و تعالی نور است، یعنی نور قیومی است. ما سوای حق نور اند، یعنی ظهورات آن نور قیومی اند.)
(باید اذعان بشود أنه قائمٌ بذاته.) فليذعن أنه قائم بذاته و الوجودات ذوات الماهيات شئونه و اعتباراته و وجوهه و حيثياته (و حقیت این ها هم به همین جهت است که این ها شئون حق اند و نمی شود شأن حق العیاذ بالله باطل باشد. لذا این هایی که در کلمات بعض عوام صوفیه شنیده می شود که کل ما فی الکون وهمٌ او خیال، این ها نمی فهمند چی دارند می گویند. از نظر حکایت از حق حق اند، چون آیه نور نور است نه این که آیه نور نستجیر بالله ظلمت باشد. ظلمت که آیه نور نمی شود. بله ماهیات و آنچه از سنخ ماهیات است، این ها چون امور عدمی اند، ظلمات اند، و ظلمات نمی شود آیت نور باشد. پس بنابرین تمام موجودات عالَم از عقل اول تا هیولای أولی به جهت حکایت از حق و آیتیت از حق، همه این ها نور اند، و نور حق تبارک و تعالی هستند و حرمتشان هم به همین جهت است، لذا شیء ای نیست در نظام وجود عنوان جعل و وجود به او تعلق گرفته باشد و خیر نباشد. حالا یا خیر محض است مثل حضرات ذوات قدسیه معصومین سلام الله علیهم، یا این که خیر غالب اند. حتی آنهایی که ما شر می بینیم، این ها باز خیرشان غالب است به حسب نظر به نظام کلی جُمَلی که در نظام وجود است. بله خود شیء را مستقلاً در نظر بگیریم می گوییم این آقا شره. یا ما جهات شر اشیاء را بیشتر گاهی ممکن است ببینیم تا جهات خیر. این همه جهاتی که ناله می کنیم .. همین نظام وجود نظام احسن همین است. اما آنهایی که اسرار قدر برایشان واضح شده است هیچ وقت حسب روایت کسی را سرزنش نمی کنند چون آنها شر نمی بینند. آنهایی که متوغل در مادیات اند و در حدود دور می زنند، قهراً خیلی از چیزها برایشان شر مطلق است. یک روز هم خداوند تبارک و تعالی مقداری از قدرت لا یزال خودش را به یکی از ماها واگذار کند خدا می داند چه غوغایی در عالم به پا می کنیم. صبح از خانه می رویم، تا سر درس برسیم، 100 نفر را می بینیم از بین می بریم. یکی چپ نگاه کرد با اشاره از بینش ببریم. یکی چنین کرد چنان. همین طور. دارد که آن بزرگوار از مسجد کوفه آمد بیرون نگاه کرد به یک مار، امر کرد: مُت بإذن الله. حالا اگر همین را بخواهد همه جا اجراء بکند. تا یکی چیزی کرد، مُت بإذن الله مُت بإذن الله..) ألا له الخلق و الأمر
الشواهد الربوبية فى المناهج السلوكية، ص: 37
[1] ( 1) الوجود إما متعلق، د ط آ ق
[2] ( 1) سورة 24 النور آية 35