نتایج در این جا نشان داده می شوند.
نتیجه ای مرتبط با جستجوی شما یافت نشد.
(این جلسه در واقع بعد از جلسه بعدی است، که به اشتباه در این قسمت قرار گرفته است) سخن در این بود که در این اشراق می فرمایند طرق وصول الی الحق و اسماء الحق و افعاله متعدد است از راه های مختلف به اثبات حق تبارک و تعالی رسیده اند، و هر کسی از...
آیت الله حسینی آملی (حفظه الله)
(این جلسه در واقع بعد از جلسه بعدی است، که به اشتباه در این قسمت قرار گرفته است)
سخن در این بود که در این اشراق می فرمایند طرق وصول الی الحق و اسماء الحق و افعاله متعدد است از راه های مختلف به اثبات حق تبارک و تعالی رسیده اند، و هر کسی از راهی وارد شده است، چون این وجوه را خود ایشان ناقص می دانند، غیر از طریقه صدیقین که استدلال از حق است به حق و دلالت حق است بر حق، نه این که وساطت امری ممکن به میان بیاید لهذا اول این ها را ذکر می کند، بعد می رسد به چیزی که مقصد اصلی ایشان و راه مختار ایشان است که طریق صدیقین است.
1 طریق از این طرق در بحث قبل بیان شد که از راه ماهیت بود. به همان بیانی که گذشت.
راه دوم که فعلاً محل بحث است این است که این آقایان خواسته اند اثبات صانع تبارک و تعالی را و اسماء و افعال او را از طریق جسم، اعم از جسم مادی یا جسم فلکی ثابت بکنند. جسم مطلق است.
خب این بیان ایشان از همین اول روشن است که با وساطت جسم که یکی از نازلترین مراتب وجود است به این امر خواسته اند اثبات حق بکنند. این واضح است که پای غیر به میان می آید، چون حق تبارک و تعالی اجل است از جسم و جسمانیات. که البته این بیان به 2 طریق هست. همین وساطت جسم. هر 2 طریق از این نظر قابل اطمینان نیست. نه یعنی این که نمی شود اثبات کرد، ولکن این ضعف این جهت را دارد که پای غیر را در اثبات صانع به میان آورده است، و این غیر از طریقه صدیقین است که اغیار باید در هر جهتی از جهات مردود و مورد نظر نباشند.
و منها: طريق الجسم و تركبه من الهيولى و الصورة و كون كل منهما لتلازمهما و معيتهما في الوجود مفتقرا إلى صاحبتها (هیولا واضح است چون امری است بالقوه در تحقق و تحصل محتاج به صورت است و محتاج است به فعلیت. و صورت چون جوهر حالّ است که تعریفش خواندیم، محتاج است به محلّ. پس در این جهت که ماده محتاج است به صورت در تحصل و صورت محتاج ماده است در تقوم. یعنی لولا الماده این حلول در چی داشته باشد. چون چنین است و هر یک مفتقر به دیگری است پس هیچ یک نمی شود موجِد دیگری باشد، چون شیء نمی شود موجِد نفسش باشد، و موجِد دیگری هم چون مفتقر به اون دیگری است، نمی شود باشد. پس نه ماده موجِد صورت است و نه صورت موجِد ماده است. لهذا ماده و صورت هر یک در مقام ذات خودشان با قطع نظر از تحقق احتیاج به دیگری ندارند، در تحقق محتاج اند به دیگری.)
فلهما موجد غيرهما (بنابرین موجدی دارند که موجد غیر از این 2 است. چون هیولا قوه محضه است، قوه محضه و صرف چطور می شود معطی فعلیت باشد و وجود. لذا این احتمال که بخواهیم بگوییم هیولا موجد صورت باشد مردود. صورت هم نمی شود موجد خودش باشد که واضح است، موجد ماده نمی شود باشد، واضح است که زیرا اگر صورت بخواهد تأثیر بگذارد، فعل جسمانی، وضع در او مدخلیت دارد، تا وضع و محاذاتی در باب اجسام نباشد بعضی در بعضی دیگری تأثیر نمی گذارد. و هیولا واضح است که وضعیه نیست. یعنی یک چیزی نیست که در یک وضع خاصی قرار گرفته باشد، و لذا تعبیر می کنند که صورت شریک علت است و نمی شود علت حقیقی باشد. بنابرین علت حقیقی این 2 باید امری باشد خارج از دائره ماده و صورت. و آن امری که خارج از ماده و صورت است به هر حال امری است مجرد که آن امر مجرد بالاخره باید منتهی بشود به آن حقیقتی که مفیض وجود است حقیقةً و استقلالاً. و آن حق تبارک و تعالی است.) (آن غیر نباید جسم باشد و نه جسمانی. مثل ماده و صورت نباید باشد.) لا يكون جسما و لا جسمانيا (این یک بیان.)
این بیان دوم ناظر است به جهتی که در اصول آورده اند از حکمت که حکم الامثال فیما یجوز و فیما لا یجوز واحد. اگر بنا باشد موجد ماده و صورت جسم باشد، نقل کلام می کنیم به آن جسمی که موجد این هاست. می گوییم: موجد آنها چیست؟ لا محاله باید موجد آنها جسم دیگری باشد، الی لا نهایه باید برویم جلو که تسلسل لازم می آید، بر گردیم به یکی از این ها دور لازم می آید. چون دور و تسلسل محال است از این جهت نمی شود موجد این ها جسم و جسمانی باشد.
این ثانیاً
و ثالثاً اگر بنا شد که موجد این ها جسم یا جسمانی باشد، چرا شما این چنین می گویید جسم و جسمانی دیگری موجد صورت است، این ها را بگویید موجد آنهاست. چرا؟ چون اگر امکان دارد موجد باشد این عنوان موجدیت که مقتضای جسم است در همه علی السویه است، اگر امکان ندارد که جسم موجِد باشد، هیچ کدام نباید موجِد باشند.
فلذا تعبیر می کنند به این که حکم الامثال فی ما یجوز و فی ما لا یجوز واحد. این جا اگر لا یجوز است، پس حکمشان واحد است و در نتیجه هیچ یک نمی توانند موجِد باشند.
و أيضا الأجسام متناهية و لها موجد غير جسم فشهدت بوجود مبدع. (فشهدت این تناهی اجسام بوجود مبدعی که غیر متناهی است. و او نیست غیر حق تبارک و تعالی. و علی سبیل ابداع هم این موجودات را خلق می فرماید.)
در این طریق قبل پای جسم به میان آمد یعنی از طریق جسم و جسمانی آمدیم ثابت کردیم.
حرکت چیست؟ حرکت را تعریف کرده اند که خروج شیء است از قوه به فعلیت که آن تحقق شیء به صورت قوه می شود کمال اول و رسیدنش به فعلیت می شود کمال ثانی برای او. باز همین هر صورتی که بر اساس لَبس فوق لَبس و حرکت جوهری است، هر صورت متأخره ای می شود کمال ثانی برای اول. چون ثانی که این جا تعبیر می کنیم در منظومه هم عرض کردیم، یعنی ما لیس بأول. و الا ممکن است گاهی اوقات کمال شیء در مرتبه متأخره به چند فاصله باشد.
همه را هم تعبیر می کنند به کمال ثانی یعنی ما لیس بأول.
حرکت عبارت است از خروج شیء از قوه به فعلی که به واسطه این حرکت به کمال ثانی منتهی می شود. از جهت این که آن شیء حادث است یعنی واقع شده است در عالم ماده و تجدد آن حرکت.
واضح است که حرکتی محتاج است به محرِّکی که آن محرک حافظ اوست در زمان که همین طور دائماً در حال سیلان است و تجدد. و محدد اوست در مکان که شیء جسم یا جسمانی واقع در مکان است. و مفید است آن فاعل نسبت به جسم، اعم از جسم عنصری و فلکی، افاده می کند معنایی را که این جسم قبول می کند حرکات غیر متناهیه را، بلکه اصلاً افاده جسم آناً فآناً هست. ولیکن چون مستمر هست و متصل به صورت واحد نمایانده می شود، ولیکن واقع امر این چنین نیست، بلکه هر آنی فی لَبسٍ من خلقٍ جدید هستند.
و منها: طريق الحركة من جهة حدوثها و تجددها (حدوثها ناظر است به حرکت در اجسام و تجددها ناظر است به حرکت در افلاک. و می توانیم تجدد را به هر 2 بزنیم که حرکت ذاتی است، بر اساس حرکت جوهری که مرحوم صدرا رض قائل است، تجدد را در همه اجسام فلکی و طبیعی قائل می شویم.) و افتقارها إلى فاعل حافظ للزمان و محدد للمكان و مفيد لجسم تقبل حركات غير متناهية (ولیکن از چی؟ عن قوة غیر متناهیة. که مراد از این قوه غیر متناهیه، به عنوان فاعل مباشر نفوس جزئیه اند، تا منتهی می شود به عقل کلی و آن هم منتهی می شود به فاعل قاهر اعلایی که حق تبارک و تعالی باشد. پس بالأخره باز منتهی شد سلسله متحرکات به محرِّکی که آن محرِّک این معنای تحریک متحرکات را ذاتاً افاضه می فرماید، و او نیست الا حق تبارک و تعالی. چون اوست فوق ما لا یتناهی بما لا یتناهی قوةً و شدةً و مدةً.)
لتنتظم[1] به وجود كل حادث (تا منتظم بشود و به نظام و قوام در بیاید هر حادثی.) این اولاً، پس این از راه انتهاء سلسله متحرکات به محرِّکی که تحریک ذاتی اوست. که این نیست الا حق تبارک و تعالی.
و می شود از طریق غایت همین را ثابت کرد.
چون در حرکت واضح است که ما یک مبدأ حرکت داریم. یک نهایت حرکت داریم که تعبیر می کنند هر جایی که حرکت قطع بشود، به اعتبار گذشته تعبیر می کنند به حرکت قطعیه، آنجایی که فی ما بین المبدأ و المنتها باشد تعبیر می کنند به حرکت توسطیه. پس فاعل حرکت، غایت حرکت، مبدأ حرکت، نهایت حرکت، متحرک، ما فیه الحرکه.
پس ما منه الحرکة، ما الیه الحرکة، ما فیه الحرکة که زمان یا مکان است، و ما له الحرکة که جسم یا جسمانیات است. و ما به الحرکة که می شود مبدأ او که حق تبارک و تعالی است.
پس تارةً از طریق انتهاء سلسله متحرکات به فاعل حرکت این انتهاء الی الحق و وصول الی الحق را ثابت کرده اند، و اخری از طریق غایت.
چرا؟ چون هر شیء متحرکی به لحاظ قوه شوقیه است که تحرک دارد، و تمام موجودات واقع در عالم حرکت به طور کل همه این ها شوق به کمال درشان نهفته است، و لولا این شوق به کمال این ها حرکت نداشتند. و کمالی فوق کمال حق تبارک و تعالی نیست. پس هر چه که در دار حرکت واقع اند اعم از این که شاعر باشند یا این که شعوری نداشته باشند، همه طالب حق تبارک و تعالی هستند.
و لا بد أيضا أن يكون غاية هذه الحركات و الأشواق (تفسیر است. چرا؟ چون حرکت بر اساس شوق است که می فرماید خداوند تبارک و تعالی در موجوداتی که در دار حرکت قرار گرفته اند 2 قوه نهاده است، قوه عشقیه و قوه شوقیه. به عشق حافظ کمالات موجودند و به شوق طالب کمالاتی که فاقد اند. که لولا قوه شوقیه کسی تکان نمی خورد از جای خودش. و شوق به چیست؟ واضح است که مشتاقٌ الیه شخص به لحاظ این است که کمالی در او می بیند که سراغ او می رود. البته در مصداق گاهی خطاء می کند. امور فانیه و زائله را به اعتبار این که کمال می بیند شوق به او پیدا می کند و شب و روز دنبال او می دود غافل از این که آنچه که کمال حقیقی است همان است که حق تبارک و تعالی در نهان او نهاده است. که مرحوم حاج میرزا حبیب خراسانی رض می فرماید: گوهر خویش در خویش پیدا کن، کمال این است و بس.) أمرا عقليا (یک امر زائل زائد قابل فناء که نمی شود باشد چون این معنا در خودش است. این لا احب الآفلین از راه حرکت می شود گفت. لسان حضرت ابراهیم سلام الله علیه است که می فرماید لا احب الآفلین. اگر ذریه او هم و مخصوصاً کسانی که از تابعین امت حضرت ختمی مرتبت صلوات الله علیه هستند باید این لا احب الآفلین را همیشه نُصب العینشان قرار بدهند، هر چیزی را که گفته می شود این خوب است نگاه بکند، ببیند آفل است یا غیر آفل. اگر آفل بود بگوید لا احب الآفلین. چه مسند و پست و مقام باشد و چه سائر جهاتی باشد که همه این ها زائل اند. الآن زائل اند.) (باید امر عقلی باشد که ثُبات دارد. ما سوای مجردات ثبات و بقائی ندارند.) لا يقع تحت تغير و نقصان (نه تغیر در آنهاست و نه نقصان. لذا افول هم دال بر تغیر هست و هم دال بر زوال است. هم تغیر و هم زوال. چون اگر تغیر نبود به این حالت افول در نمی آمد و اگر زائل نبود تعبیر آفل نمی شد.)
فالحركات دلت على وجود فاعل و غاية (لذا از 2 ناحیه از طریق حرکت می شود به حق تبارک و تعالی منتهی شد، هم به لحاظ فاعل حرکت که ما منه الحرکة است و هم به اعتبار غایت که ما الیه الحرکة است.) يكون مقدَّسا عن الحدوث و الأفول و العدم و النقصان و الإمكان جلت كبرياؤه. (و آن نیست جز حق تبارک و تعالی جلت کبریاؤه. پس اثبات واجب از طریق حرکت گاهی از طریق مبدأ فاعلی است و احتیاج حرکت به محرک. و گاهی از طریق مبدأ غایی و انتهاء الکل الی الله تبارک و تعالی.)
راه چهارم طریق معرفت نفس است. این راه از 3 راه قبل بهتر است، ولی این طوری نیست که باز این راه صدیقین باشد. این راه هم باز به هر حال ناقص است. این هم باز به بیان معصوم علیه السلام ترددی فی الآثار می شود. تردد در آثار است. نفس هم از آثار حق است. گرچه این اثر با سائر آثار خیلی فرق دارد و مقام و منزلت بالایی دارد، ولی مع ذلک باز یا من دل علی ذاته بذاته نیست. باز به هر حال پای غیر به میان می آید.
تا زمانی که شخص می خواهد از طریق نفس به معرفت رب برسد باز باید سراغ ارباب جزئیه برود و به رب مطلق نمی رسد.
نفس در ابتداء در مرتبه قوه و استعداد است ولی اگر با 2 بال علم و عمل و ورود در شریعت کما هی حقها و طریقت کما هی حقها، هر 2 جهت را رعایت کرد می رسد به جهت کمال عقلی تا جایی که نفس می شود عاقل بالفعل بلکه عقل فعال.
این نفسی که بر اساس حرکت به این کمال می رسد.
راه معرفت نفس به حرکت وابستگی دارد. چرا؟ چون خروج از حد قوه و استعداد به حد کمال عقلی رسیدن لا یتحقق الا بالحرکة. پس حرکت در این جا لازم است.
خب حالا این که نفس باید از حد قوه و استعداد خارج بشود و به کمال عقل بالفعل برسد، این خروج محتاج است به مکمل. آن مکمل قهراً باید امری عقلی باشد. لذا تعبیری محروم استاد ما رض داشتند که می فرمودند: سلوک کار عبد است، اما سیر از ناحیه حق تبارک و تعالی است. این سلوک می کند، در ظرف سلوک حق تبارک و تعالی او را سیر می دهد، سیر دهنده حق تبارک و تعالی است.
و منها: طريق معرفة النفس و كونها جوهرا ملكوتيا خارجا من حد القوة و الاستعداد إلى حد الكمال العقلي فلا بد لها من مكمل عقلي (نمی شود در دائره نفس و نفسانیات باشد، چون همان اشکالات دور و تسلسل و حکم الامثال فی ما یجوز و ما لا یجوز واحد، همه آن حرف ها در این جا هم خواهد آمد. که دیگر اعاده نمی کنیم. پس باید خارج از دائره خودش باشد و از احکام خودش به دور باشد تا بتواند چنین تأثیری را بگذارد.) مخرج لها من القوة إلى الفعل و من النقص إلى الكمال
فلا بد و أن لا يكون عقلا[2] بالقوة (خب آن عقل هم باز نباید عقل بالقوه ای مثل خودش باشد. چرا؟ چون اگر عقل بالقوه مثل خودش باشد بحث ترجیح بلا مرجِّح و تسلسل و دور لازم می آید.) و إلا لكان معطي الكمال قاصرا عنه (معطی الکمال نمی شود قاصر از کمال باشد. چون امر بالقوه نمی شود معطی کمال و فعلیت باشد. کمال فعلیت است، فاقد شیء معطی شیء نخواهد بود.)
(اگر یک امر بالقوه دیگری بدانیم، اشکال دیگرش این است که آن هم بالقوه است و محتاج است به چیزی که او را از حالت بالقوه خارج کند و به فعلیت برساند، این ترتب طولی امور بالقوه لازم می آید یا دور می شود که اگر یکی از این افراد مخرج باشد.) و أيضا لاحتاج إلى مخرج آخر فإما أن يتسلسل أو يدور و هما مستحيلان
(پس عرض کردیم این برهان هم نیاز دارد به مسئله حرکت و هم محتاج است به ابطال دور و تسلسل. این 2 تا که باطل شد.) أو ينتهي إلى عقل و عاقل بالفعل (که امر مجرد باشد، اما باری تبارک و تعالی است اما ملک مقربی است که از مبدعات آن باری تبارک و تعالی است.) و هو إما الباري أو ملك مقرب من مبدعاته
فالنفس صراط الله الذي يفضي لسالكه إليه تعالى و باب الله الأعظم. (و نفس بنابرین می شود باب الله الاعظم که زیاد هم در آیات مبارکات اشاره است. و فی انفسکم افلا تبصرون. حق تبارک و تعالی. در آن آیه شریفه هم دارد که سنریهم آیاتنا فی الآفاق و فی انفسهم.. این از دانی به عالی هست. آفاق مرحله ابتدائیه، بعد و فی انفسهم. حتی یتبین لهم انه الحق. ا و لم یکف بربک انه علی کل شیء شهید مرحله سوم است. ای شاهدٌ علی کل شیء. اگر این کفایت نمی کند برو سراغ انفس، اگر این هم نیست که خیلی دون همت باشد انسان سراغ آفاق، و الا در ردیف حیوانات می ماند. پس غایت خلقت این است که انسان در مسیر معرفت قرار بگیرد.)
راه پنجم از این راه هایی که ذکر کرده اند که هنوز این هم مختار نیست. می فرماید عالم را به منزله وجود واحد در نظر بگیرید، کما این که این چنین هم هست. این عالم به اعتبار این که همه این ها ظهور همان حقیقت محمدیه صلوات الله و سلامه علیه است، آن قرآن وجود است و این فرقان وجود. این فرقان از آن قرآن است. اگر به عنوان قرآن وجودی در نظر بگیریم، که حق ثانی حق مخلوقٌ به وجود منبسط، حقیقت محمدیه صلوات الله و سلامه علیه در نظر بگیریم، این هم باز یک راه است برای رسیدن به حق تبارک و تعالی.
و منها: طريق النظر إلى مجموع العالم و أنه شخص واحد له وحدة شخصية (این عالم یک شخص واحد است و وحدتش هم وحدت شخصیه است. می شود از باب ذوق به بعضی از آیات تمسک بکنیم. لیغفر لک ما تقدم من ذنبک و ما تأخر. این از باب این است که عالم وجود واحد است که ما تقدم هم مضاف است به این حقیقت و ما تأخر هم منسوب است به همین حقیقت. ولیکن وحدت شخصیه ظلیه است، این وحدت هم اطلاقی است. وحدت را عددی نگیرید. وحدت اطلاقی است ولی ظلی. یک وحدت اطلاقی ذاتی است که مختص حق تبارک و تعالی است، یک وحدت اطلاقی ظلی این است. لذا حضرت حجت سلام الله علیه وحدت اطلاقی دارند ولیکن ظلاً.) لارتباط أجزائه بعضها ببعض (چون اجزاء این عالم بعضها ببعض مرتبط است.) و له حاجة إلى مؤثر غيره (قهراً این عالم که به عنوان شخص واحد است احتیاج دارد به مؤثری که غیر خودش باشد. چرا؟ زیرا این عالم همه جهات احتیاج درش هست، ولو به عنوان شخص واحد در نظر بگیریم. زیرا این شخص واحد اولاً ذاتاً ممکن است، ثانیاً نسبت به حق تبارک و تعالی حادث است. ولی این حدوث حدوث زمانی نیست. چون نیست به عنوان حقیقت واحده در نظر گرفتیم این همان حدوث سرمدی است. امکان دارد ذاتاً و حادثٌ سرمداً و این افتقاره ناظر است به نحوه وجودش.) لإمكانه و حدوثه و افتقاره (امکانه به اعتبار کسانی که علت احتیاج را امکان می دانند. این امکان ذاتی است. حدوثه نه حدوث زمانی، بلکه این حدوث سرمدی است. یعنی نسبت به حق تبارک و تعالی قهراً حادث اند. و افتقاره ناظر است به جهت وجودی آنها. که این عالم به لحاظ شخص واحد وجودش وجود فقری است و هر وجود فقیری قهراً احتیاج دارد به موجِد. هر حادثی احتیاج دارد به محدِث و هر ممکنی احتیاج دارد به واجب.)
و ذلك
الشواهد الربوبية فى المناهج السلوكية، ص: 46
المؤثر هو الواجب.
پس هر جهت از جهات احتیاج الی الغیر در این شخص واحد موجود است، و آن چیزی که مفیض وجود اوست و او را از حال لا اقتضائیت ذاتیه خارج می سازد عبارت است از واجب الوجود تبارک و تعالی.
و لما استحال وجود عالمين فلا واجب غير واحد (چون وجود 2 عالم مستحیل است، واجبی که آن واجب غیر واحد باشد نخواهیم داشت.) و إلا لكان له عالم آخر (برای آن واجب آخَر عالم دیگری بود که می خواست برای خودش تشکیلات تشکیل بدهد.) (بحث وحدت واجب الوجود تبارک و تعالی جای بیانش این جا نیست.) و البرهان قائم على عدم تعدد العالم كما بيناه في موضعه
(اگر بنا باشد طرقی را که غیر از طریقه صدیقین است ذکر کنیم، نمونه هایی که بیان شد نگاه کنید بقیه هم همین طور است. بعضی از این ها نسبت به بعضی بهتر است. مثلاً آنی که از راه ماهیت آمده جلو، خب ماهیت چیزی نیست ذاتاً که بخواهد از طریق لا شیء شما حقیقت شیء را ثابت بکنید. یا از طریق جسم آمده اند، شخص باید خیلی پایین باشد که فقط عالم را در عالم اجسام ببیند و بعد هم بخواهد از اجسام منتهی به حق بشود. این ها خیلی دارای همم دانیه اند. صاحبان همت عالی نمی آیند به این منازل اکتفاء بکنند. یا از طریق معرفت نفس وارد می شوند و اگر همتشان بیشتر باشند می گویند غیری را نمی بینیم. همانطور که از شفه مبارک معصومین علیهم السلام راجع به حق تبارک و تعالی مکرر رسیده است. آن کسی که دلیل حق است، خود حق تبارک و تعالی است. اگر هم حضرات معصومین علیهم السلام، ادلاء علی الله تعبیر می شوند، از باب این است که چون حق دال و دلیل است، این ها مظاهر آن اسم دلیل حق تبارک و تعالی هستند. به جهت مظهریت است.
إلى غير ذلك من الطرق التي يطول الكلام بذكرها.
می فرمایند راهی که ما اختیار کردیم در اول. در اول مطلب گفتیم که طریقی را اختیار می کنیم که نظر در اصل وجود باشد نه نظر در ماهیات یا مراتب نازله وجود. و ما یلزم آن اصل وجود او را. که از طریق اصل وجود اسماء و صفات او را می خواهیم ثابت بکنیم که آنها لوازم ذات اند.
آن ما اخترناه، اوثق الوجوه است. چرا؟ چون در این جا دیگر بحث تنویع نمی آید، یا نیست اساساً یا اگر هست خیلی کم. لذا می گوییم وجود یا وجود واجب است یا ممکن، وجود غنی یا وجود فقیر. 2 قسم است کلا. ولی در سائر اقسام چقدر کثرت است. مخصوصا اگر بخواهیم از راه ماهیت وارد بشویم آن قدر گرد کثرت پاشیده شده است که لا تعد و لا تحصی است.
لذا جهت وثاقت. هر دلیلی که تنوع افراد نداشته باشد و انواع متعدده نداشته باشد وثاقتش بیشتر است.
شرافت دارد این وجه چرا؟ إن الوجود منبع کل شرفٍ. منبع هر شرافتی وجود است. لذا ما به وجهی استمداد بجوییم که آن وجه اشرف الوجوه است. چون این وجه است که منبع همه خیرات است و معدن همه سعادات است.
و اسرع الوجود است. شما می خواهید به حق برسید، خب از خود حق به حق برسید. چرا می آیید سراغ وسائط که دو مرتبه از وسائط سیر بکنید به سمت حق. چه بسا شخص در بین این وسائط می ماند و بالاتر نمی رود.
لذا در دعاء هم دارد: اللهم عرفنی نفسک. یعنی خود حق معرف خودش باشد نه این که پای غیر در میان بیاید. خدایا تو خودت را به من بنمایان و بشناسان.
چون حیثیت وجود کاشف از وجوب است لذا اسرع است فی الوصول.
چون نظر در این جا به وجود شده است، و وجود واضح است که اجنبی وجوب ذاتی نیست، و غیر نیست. بلکه صرف الوجود است.
و الذي اخترناه أولا من النظر في أصل الوجود و ما يلزمه هو أوثقها و أشرفها و أسرعها في الوصول و أغناها عن ملاحظة الأغيار
و هو طريقة الصديقين الذين يستشهدون بالحق على كل شيء لا بغيره عليه (چون غیر حق شیء ای ظهور ندارد که او بنا باشد مظهِر حق باشد. بنابرین فهو الظاهر و المُظهِر. کما فهو الظاهر و المُظهِر و المَظهَر.) و إن كان غيره موصلا أيضا (نمی خواهیم سائر طرق را تخطئه کنیم. می خواهیم بگوییم افراد متفاوت اند. ما سعیمان بر این است که از این طریق وارد شویم. حالا یکی می خواهد از طریق اجزاء مادی سراغ این معنا برود، خودش می داند.) (غیر این طریق ارفع و اوثق و اشرف، موصل است، شاهدش هم آیه شریفه است.)
كما في قوله تعالى سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ (یکی از این اطباء استخوان بود خودش به بنده گفت، که ما خدا را از شما بهتر می شناسیم. گفتیم چطور؟ گفت این استخوان شکسته مال ران بچه ای را که شکسته بود، پیوند می دهیم موقعی که جای خودش قرار می دهیم، یک سانت این استخوان با استخوان سالم تفاوت دارد، کمتر است از او. ولی بعد از گذشت یک سال، با این که مواد غذایی یکسان به بدن می رسد، نمی دانیم و هنوز هم متحیریم – اون موقع می گفت، نمی دانم الآن فهمیده اند یا نه – که این چطوری می شود بعد از گذشت یک سال با هم مساوی می شوند، لذا می گفت ما خدا را از شما بهتر می شناسیم. خب این دیگر به هر حال سیر در آفاق دارد این این چنین است از طریق استخوان می خواهد حق تبارک و تعالی را بشناسد و باور هم دارد و قبولش هم دارد. بله، از آن هایی که این درس و بحث ها را نمی خوانند و از این حکمت بی بهره اند، از آنها ممکن است بهتر بشناسند، چون دارند با چشم می بینند.) (آن آیات آفاقی است در آفاق مانده است. اگر بالاتر بیاید فی انفسهم. اگر بالاتر بیاید می بیند مُری هم حق است.) – حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُ[3] (اگر که دید مُری حق است، این دیگر حتی از انفس هم ترقی کرده است و مرحله سوم است. این از همان اول به غایت دست گذاشته است. مثل طلبه ای آمده بود همان روز اول رفت درس خارج، گفتند چرا؟ گفت: برای خاطر این که یک عده می خواهد از مقدمات شروع کنند و ما از آن طرف می خواهیم شروع کنیم. این تشبیه البته از جهتی مقرب است و از جهاتی مبعد است. خواستیم بگوییم یکی اصلاً مقدمات را ول می کند و وسائط را رها می کند، همان اول می رسد به مقصد.) إشارة إلى طريقة طائفة من المتفكرين في خلق السماوات و الأرض و ملكوتهما
و قوله أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلى كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ[4] إشارة إلى طريقة قوم لا ينظرون إلى غير وجهه الكريم (عرض کردم هر 3 طریق در این آیه شریفه است. این تقریباً یک مقدار توبیخ هم هست. که شما چرا همتتان دانی است که در آفاق و انفس می خواهید دور بزنید. خود حق که از هر ظاهری ظاهر تر است، او کفایت نمی کند که دال بر خودش باشد. مثل این که وجود خودتان را – فرض است ها – بخواهید از طرق حواس ظاهر بفهمید. می گوید: آقا من که خودم را درک می کنم، حضور ذات من برای خودم به علم حضوری هست. من بیایم از طریق قوای ظاهر و باطن به خودم برسم یا از طریق جسم یا حرکت برسم!
الآن به ذهنم رسید در باب معرفت نفس هم ما می توانیم همین طرق را بیان کنیم. یکی از راه حرکت به معرفت نفس خودش برسد. یکی از راه جسم، یا از طریق قوای ظاهر و باطن. یا این که از خود نفس به خود نفس استدلال بکند که این اوثق الوجوه است و دیگر وساطت قوا به میان نمی آید.
س: … ج: این جور نیست که انحصار باشد. مراتب دانیه برهان صدیقین برای غیر هم هست. و الا خطاب نمی شود. این چنین نیست که فقط آنها باشند. مصداق تامشان حضرات اند.)
و يستشهدون به عليه[5] و على كل شيء
فيشاهدون جميع الموجودات في الحضرة الإلهية (اساساً موجودات را در همان حضرت الهیه می بینند و آنچه را که در آنجا دیدند بر اساس آن حکم می کنند. کاری به این وجود سِفل آنها و مرتبه نازل از وجودشان ندارند.) و يعرفونها في أسمائه و صفاته (لذا امیر المؤمنین علیه السلام می فرمایند: اسم تو در شیعیان ما نیست. معلوم می شود از قبل همه را دیده اند و می دانند. علم به همه این ها هست. لهذا می فرمایند اگر این آیه یمحو الله ما یشاء و یثبت نبود ما همه چیز را به شما خبر می دانیم. این نه یعنی این که ما هیچی نمی دانیم، این نکته باز هم دقیق است. ولی إخبار نمی کنیم چون این محو و اثبات واقع است، لذا شما ممکن است فکر کنید خلاف آنچه واقع است گفته ایم. اما این آیه چون هست، ما به شما خبر نمی دهیم. نه این که نمی دانیم. بیان این نیست که نمی دانیم، اما این آیه مانع است از إخبار آنها. این بیان از حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها هم رسیده است.)(اشیاء را اساساً در حضرت الهیه دیده اند و بر همان اساس نظر به اشیاء دارند و اشیاء را به تبع اسماء و صفات شهود فرموده اند.)(س: .. ج: مگه هر چه می دانند باید بگویند؟ می دانند اما خبر نمی دهند.) فما من شيء إلا و له أصل في عالم الأسماء الإلهية. (هیچ چیزی نیست که اصلی در اسماء الهیه نداشته باشد.)
نفس این طور است. خداوند تبارک و تعالی نفس را این طور آفریده است که می تواند به عالی ترین مدارج برسد که حتی ملائکه هم به آنجا راه ندارند. به جایی می رسد که حسب آیه شریفه ملائکه می شوند خدام او. الذین آمنوا ثم استقاموا تتنزل علیهم الملائکه. تنزل آن فرود آمدن همراه با تواضع و خضوع و خشوع است. می آیند اظهار نوکری می کنند. افتخار هم می کنند که مومن یک دستوری به آنها بدهد. ولی مومن غیرت وحدانیتی که در او ظهور دارد اجازه نمی دهد که بخواهد از آنها چیزی طلب کند.
لذا آمدند خدمت آقا سید الشهداء علیه السلام التماس کردند نوکر شماییم اجازه ای بفرمایید. حضرت از سر غنی به مه آنها اظهار کردند که خیر. حضرت خودشان را غنی از آنها می دیدند، نه این که نیاز باشد. حالا آنها می خواستند خودشان را این جوری بچسبانند، و الا آنها بعضی هاشان می فهمیدند که حضرت بی نیاز از آنهاست بلکه جان آنها دست خود حضرت سید الشهداء علیه السلام بود. باید مقام کرامت و بی اعتنایی به غیر را درس گرفت.
و بعد هذا الطريق في الأحكام و الشرف طريق معرفة النفس لكونها أم الفضائل و مادة الحقائق
ففي هذه الطريقة يكون المسافر عين الطريق (مسافر می شود عین راه، چون راه در خود نفس است. رهرو هم نفس است. مبدأ حرکت هم باز نفس است. منتها الیه حرکت هم باز نفس است.) فيمتاز عن سائر الطرق المذكورة بهذا الوجه (آنجا مسافر و طریق 2 تا است اما اینجا مسافر و طریق یکی است.)
ولیکن طریق صدیقین احلی است و هیچ طریقی به آن طریق نخواهد رسید.
و أما طريقة الصديقين فيفضل عليها (بر طریق معرفت نفس) و على غيرها بأن السالك و المسلك و المسلوك منه و المسلوك إليه كله واحد و هو البرهان على ذاته شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ[6].
الشواهد الربوبية فى المناهج السلوكية، ص: 47
[1] ( 2) لينتظم به، د ط آ ق
[2] ( 3) و لا بد أن لا يكون، آ ق
[3] ( 1) سورة 41 آية 53
[4] ( 2) سورة 41 آية 53
[5] ( 3) في بعض النسخ و يستشهدون به على كل شيء، د ط آ ق ه ى و نسخة، م د
[6] ( 4) سورة 3 آية 18