نتایج در این جا نشان داده می شوند.
نتیجه ای مرتبط با جستجوی شما یافت نشد.
فرمودند که نفس این قدرت را دارد بإذن الله تبارک و تعالی که در دائره وجودیه خودش آنچه از اشیائی را که مشاهده می کند، یا حتی مشاهده نکرده است را تصویر کند در افق وجودی خودش. و آن صور موجوده در افق نفس، مخلوق نفس اند. نهایت کار نفس این است که علاوه بر...
آیت الله حسینی آملی (حفظه الله)
فرمودند که نفس این قدرت را دارد بإذن الله تبارک و تعالی که در دائره وجودیه خودش آنچه از اشیائی را که مشاهده می کند، یا حتی مشاهده نکرده است را تصویر کند در افق وجودی خودش. و آن صور موجوده در افق نفس، مخلوق نفس اند. نهایت کار نفس این است که علاوه بر این (حالا طریق دیگری که در وجه دوم بیان می کند با این فرق دارد.) نهایت علت این که صور موجوده در نفس آثار خاصه خودش را ندارند، فقط آثار ذهنی برش مترتب می شود، و از دائره ذهن نه خود آن اشیاء بیرون می آیند و نه آثارشان، این نه به خاطر نبود مقتضی است بلکه لوجود المانع است. نفس اقتضای این را دارد که بإذن الله خلّاق صور باشد واقعاً حتی در خارج از افق وجودی نفس، اما چرا در خارج نیست، لوجود المانع.
انبیاء و اولیاء و من یحذو حذوهم، آن بزرگواران چون از این مانع برخوردار نیستند بلکه مانع را رد کرده اند یا اصلاً مبتلا به مانع نشده اند، هبةً من الله تبارک و تعالی از اول، آنها این طور است که آن چه را که اراده بکنند تحقق خارجی پیدا می کند. شاهدش این است که به یک توجه اصلاً وضع وجودی اشخاص را عوض می کنند، این بالاتر از این است که بخواهند صور مادیه شیء را ایجاد بکنند.
به ذره گر نظری بو تراب کند، به آسمان رود و کار آفتاب کند.
به مجرد اراده؛ مظهر اسم شریف اذا الله شیئاً ان یقول له کن فیکون، این حضرات اند. آنها مبتلا به این مانع نیستند.
حالا نفوس غالب ناس مبتلا هستند به این مانع، چون متوغل در عالم دنیا و طبیعت اند هر قدر شخص غور در عالم طبیعت و دنیا داشته باشد، به همان نسبت کم رنگ تر خواهد بود تأثیرات نفس.
حالا نفس نسبت به این صور علم حضوری دارد. البته نسبت به ذات خودش علم حضوری دارد. اما علم نفس به این صور بعد از ایجاد این صور در دائره نفس، باز به صورت أخری نیست، اون دیگر بدون صورت است.
بناءً علی هذا در آخر بحث دیروز فرمودند: تشاهدها بنفس شهود آن اشیاء و امثلة، منها یعنی از خود نفس. بالعلم الحضوری و الشهود الاشراقی، بحث علم حصولی نیست.
مردم غالباً این که ناس تعبیر می کند نه یعنی کسی که اهل اصطلاح نباشد، ممکن است کسی صرف و نحوش خیلی خوب باشد و خوب اصطلاحات را بداند، ولی داخل در همین غَفَلة است. تا انسان تلاش نکند از این ورطه بهیمیت و ردیف انعام بودن بیرون نیاید همین است. حالا می خواهد هر که باشد و هر چه باشد.
چیزی ندیدند از فطرت انسان. و حتی چیزی هم نشنیده اند. بعد هم بعضی ها گوش هایشان را محکم می بندند که از این ها چیزی نشنوند، این ها واقعاً خیلی فاجعه است.
و الناس لفي غفلة و ذهول عن عالم القلب و عجائب فطرة الإنسان و عالم ملكوته لاهتمامهم بمشاهدة المحسوسات (همه اش همین است. تازه اولیاء خدا را می خواهند با محسوسات بشناسند، این خیلی فاجعه است. می گوید چند تا معجزه نشان بده تا ایمان بیاوریم. ولی در قرآن کریم آن قدر که به تعقل و ادراک و مشاهدات و عوالم واقع و باطن انسان وارد شده است و تصریح هم شده است، هیچ وقت به آن اندازه از معجزات و کرامات نقلی به میان نیامده. چرا؟ چون اگر انسان بخواهد حقائق ملکوتی را همیشه از طریق محسوسات بشناسد، هیچ وقت از دائره حس و ادراکات حسی بیرون نمی آید. همه مدرکاتش می آید در دائره حس. آن باید آن قدر تنزل بدهد حقائق را تا بیایند در دائره حس. لذا از حق تبارک و تعالی وقتی صحبت می کند، می گوید ما هیچی نمی فهمیم. خوشحال هم هست!
خداوند تبارک و تعالی این قدر امر به معرفت نسبت به اسماء حسنا و صفات علیای خودش نفرموده است؟ این ها خوشحال اند و افتخار هم می کنند به علیکم بدین العجائز. چرا؟ چون این ها اهتمامشان به مشاهده محسوسات است اولاً، و دیگر از رده حیوانیت فعلیه نمی خواهند بیایند بیرون. و آخرت را فراموش کرده اند.
آخرت الآن هست نه این که بعداً بخواهد درست بشود. ما باید از این نشئه بیرون برویم. تا از این نشئه بیرون نرویم و متوغل در این نشئه و مقید به این نشئه بشویم همین است دیگر. لذا بعضی آن قدر تعلق به این نشئه دارند که بعد از مرگ هم فکر می کنند که هنوز در دنیا هستند. در این جا قضایا و حکایات زیادی است. مرده اند ولی باز هم فکر می کنند باز در دنیا اند.
خب، آخِر بعضی آخرت را در قطعه ای از قطعات دنیا پنداشته اند. این نتیجه همان تقید به حسیات و ادراکات حسی است.)
و الأعراض الحسية الحيوانية و نسيانهم أمر الآخرة و الرجوع إلى الله و عرفانه (ولی کسی نگفته عرفان به کُنه حق. به مقداری که بهره از وجود دارد به همان مقدار می تواند از حق تبارک و تعالی معرفت پیدا بکند. لذا مصادیق این آیه شریفه اند:) نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ[1] (این ها دنبال حق تبارک و تعالی نرفته اند. لذا دنبال خود شناسی که فطرت خودشان را بشناسند که فطرت توحیدیه است به اون برسند، هرگز نیستند. خودشان را به عنوان یک حیوانی که یک مقدار پیشرفته تر است از خر و گاو می شناسند.)
در واقع وجود اشیاء همان ظهورشان است، ظهور آن صور بر این نحوی که لا یظهر اثر این اشیاء در حس ظاهر غالباً، چرا غالباً؟ فقط اولیاء خدا هستند که صور ذهنیه شان را در خارج ایجاد می کنند. این وجود صور یقال له وجود الذهنی. حالا این چه فایده ای دارد؟ در انتهای اشراق چهارم بیان می فرماید که دنبال این نیستیم که وجود ذهنی را بما هو وجود ذهنی بیان بکنیم بلکه می خواهیم از این جا عبور بدهیم به بیان مهمی که در انتهای اشراق چهارم تصریح فرموده اند.
فإذن وجود صور الأشياء للنفس و ظهورها على هذا النحو الذي لا يظهر أثرها في الحس الظاهر غالبا يقال له[2] الوجود الذهني و الظهور المثالي
می فرمایند این مطلب را دقت داشته باش که نفس چه سمتی دارد، مخصوصاً بنا بر بیانی که از مرحوم حکیم قمشه ای رض عرض کردیم که بعد از اتحاد با عقل فعال، حتی معقولات هم از باطن وجود خودش است، و چیزی خارج از دائره نفس نیست. یعنی بعد از آنی که متحد با عقل فعال شد بلکه بالاتر، لذا 2 جور تعبیر دارد، که بلکه عقل فعال را جزئی از خودش می بیند، یقیناً وقتی سیرش بالاتر رفت، عقل فعال هم می شود حسنة ای از حسنات او.
این نکته ای که بیان شد خوب حفظ کن که فایده دارد.
فاحفظ[3] بهذا كي ينفعك في دفع الإشكالات الواردة في حصول الأشياء في النفس
حالا به بعضی از اشکالات اشاره می فرمایند:
یکی از اشکالات وجود ذهنی این است که منکرین وجود ذهنی می گویند: اگر چیزی به نام وجود ذهنی داشته باشیم، لازمه اش این است که اگر کسی امور مختلفه ای را تصور کرد، باید آثار آن امور هم درش باشد. یخ را تصور کرد باید سرد بشود. آتش را تصور کرد باید گرم بشود. نان را تصور کرد باید سیر بشود، آب را تصور کرد باید رفع عطش کند، غافل از این که این امور صور ذهنیه شان موجود شده اند، و این شخص به لحاظ این که قدرت ندارد و مانع دارد نمی تواند این ها را در خارج ایجاد کند، فقط از دور مشاهده می کند. پس یک مرتبه ضعیفی از وجود برای اینها در نفس ایجاد شده است، نه آن مرتبه بالاترش که دارای آثار خارجیه است. این وجودی که در خارج پیدا می کند از جهت این که آثار خاصه بر او مترتب می شود، اقوی هست از وجود در ذهن او. ولی این طور نیست که هر وجود ذهنی ای ضعیف تر باشد از آنچه که در خارج است. در نفوس شریفه اولیاء الله وجود ذهنی آن ها اقوی هست از خارج، بلکه خارج تابع آن چیزی است که در اذهان شریفه آنها آمده است.
س: … ج: ما دامی که در ذهن است وجود ذهنی است. صور علمیه یکی از مصادیق وجود ذهنی است. او هم در ذهن است. مادامی که انسان دائره علم او مقید به علم حصولی باشد. تا وقتی که انسان دنبال علم حصولی است و محدود به علم حصولی است با صور است.
س: … ج: حالا نسبت به جزئیات است. البته نسبت به کلیات این طور نیست که به صورت باشد.
من لزوم صيرورة النفس عند تصور الحركة و الحرارة و البرودة و الكثرة و الكفر متحركة حارة باردة كثيرة كافرة (لازم می آید که نفس انسان در مقام تصور حرکت متحرک بشود، حال این که حرکت نمی کند، الآن سرعت ماشینی که 100 کیلومتر می رود را تصور می کند، ولی می بیند که یک قدم از جایی که نشسته تکان نمی خورد. این چطور وجودی است که هیچ ظهوری ندارد وجود او. یا تصور حرارت کرد، حارّ بشود. تصور برودت کرد بارد بشود، تصور کثرت کرد کثیر بشود. تصور کفر کرد العیاذ بالله کافر بشود. نه این طور نیست.
چون مناط اتصاف قیام حلولی است. و تمام این صور قیام صدوری دارد به نفس، نه قیام حلولی. در قیام حلولی است که شیء موصوف می شود به آن اوصاف.
هم چنین گفته اند اگر انسان تصور اجتماع متقابلین بکند، باید بگوییم اجتماع متقابلین شده، و حال این که اجتماع متقابلین محال است. پس چطور بتوانیم قائل به وجود ذهنی بشویم. اجتماع متقابلین محال است، هر جا که باشد. اگر وجود ذهنی داشته باشیم لازمه اش می شود اجتماع متقابلین داشته باشیم.
غافل از این که اجتماع متقابلینی که محال است، آنی که در ذهن تصور کرده اید فقط مفهوم اجتماع متقابلین است نه مصداق متقابلین.
یا اجتماع متضادین بشود در نفس مانند سواد و بیاض در موضوع واحد، در صورتی که تصور بکند. و حال این که این ها محال است در صورتی که قیام حلولی باشد و حال این که این جا قیام صدوری است.
قیام صدوری که شد در همان دائره نفس است و از مفهوم هم در اذهان ما بیرون نمی آید.
و كذا لزوم اجتماع المتقابلين كالسلب و الإيجاب و المتضادين كالسواد و البياض في موضوع[4] واحد و كلما هو من هذا القبيل (عمده اش این است که توجه به این بیان دقیق نکرده اند که نفس خالق این صور است. نه این که چیزی از خارج بیاید به نفس یا چیزی از نفس برود از اذهان ما به خارج.)
یک نکته: علم انبیاء و اوصیاء علمشان کلاً علم حضوری است. علم حصولی باز آنجا معنا ندارد. یعنی صریح ذات اشیاء برای آنها مشهود و مشاهد است و این فوق علم حصولی است. لذا صورت شیء باشد یا نباشد برای آنها فرق نمی کند، ببینند یا نبینند، باز فرقی نمی کند، صریح ذات اشیاء برایشان حضور دارد.
بر این اساس چون علم پروردگار عالم به جهت مبدأیت و بالاصاله که علم فقط در حق تبارک و تعالی باز علم حضوری است که همه موجودات حاضرند نزد حق تبارک و تعالی، حق تبارک و تعالی این طوری نیست که با صورت علم داشته باشد به اشیاء. علم به ظاهر و باطن اشیاء به نحو حضور علم دارد. هم به ظواهر اشیاء و هم به بواطن اشیاء. هم به جواهر و هم به اعراض. اصلاً صریح ذاتشان برای حق تبارک و تعالی حاضر و ظاهر است. خب به جهت مظهریت و وساطت همین مبدأیت را برای اشیاء، آن وسائط فیض که عالم به علوم حضوری اند که علم منشأ ایجاد هست دارند. لذا علم آنها منشأ می شود به جهت مظهریت برای وجود اشیاء.
علم حقیقت محمدیه صلوات الله و سلامه علیه و وجود منبسط یک چیز است و 2 چیز نیست.
این دلیل با ادله قبل فرق دارد. چرا؟ چون میزان در افتراق ادله این است که حد وسط در هر دلیلی فرق داشته باشد و واضح است که حد وسط در اشراق رابع غیر از حد وسط در اشراقات قبل است.
البته این را بیان می کنند، این برای غرضی است. این حرف گفته می شود تا ما از این جا منتقل بشویم، از عالم محدود به عالم اطلاق و از محسوس به معقول و از معقول به مجردات.
الإشراق الرابع في الإشارة إلى مسلك آخر في إثبات الوجود الذهني
ما الآن یکی از کارهایی که می توانیم بکنیم و نیاز به برهان نیست این است که می روید به باغ و بستان و درخت های مختلف می بینید، درخت زرد آلو و آلبالو و گلابی و سیب و فلان و فلان. انواع مختلف از درختان را می بینید. می آیید خصوصیات شخصیه این ها را کنار می گذارید، که این درخت در فلان جا واقع شده و آن درخت در فلان جا واقع شده، چون تشخصشان می شود به همان وجود خارجی شان، فرض کنید باغی است که 1000 درخت دارد، شما وجود شخصی شان را می گذارید کنار، کار ندارید که کدام یک کجا هست.
بعد می آیید مصنفات آنها را می گذارید کنار. کاری ندارید به زردآلو بودن یا آلبالو بودن درخت یا گیلاس بودن یا سائر انواع درخت. این ها را می گذارید کنار.
بعد از این که این ها را کنار گذاشتید می توانید یک معنای واحدی از مجموع این ها تحصیل کنید به عنوان درخت. وقتی گفتید عنوان درخت بدون خصوصیات شخصیه که موجب می شود که این وجود خاص خودش را پیدا بکند. و بدون آن جهاتی که مربوط می شود که این ها را داخل در نوعی از انواع بکند، مثل آلبالو بودن گیلاس بودن و … .
این ها را اگر کنار گذاشتید چیزی که در مقام می ماند غیر از عنوان درخت چیز دیگری است؟ خیر. این چند تا چیز است؟ درخت بما هو درختٌ چند تاست؟ یکی است دیگر تعددی نیست.
تعدد از کجا آمد از آن قیودی که موجب تنوع او شده است یا قیودی که موجب تشخص اونها شده است. که همان وجود خارجی شان باشد. لذا اگر مشخصات اشیاء را در ماهیات بردارید، مصنفات و منوعات آنها را بردارید لا یبقی فی البین الا شیئا واحدا این معنای واضحی است که بدیهی هم هست.
نسبت به انسان هم همین طور. کفر و ایمان که موجب می شود این ها 2 صنف بشوند کنار بگذارید. خصوصیات جنسیه آنها که رجولیت و انوثیت است را کنار بگذارید، جهات علم و جهل و … را هم کنار بگذارید. خلاصه اموری که موجب مصنَّف شدن به اصناف مختلفه آنها می شود، همه را کنار بگذارید. که از آنها تعبیر می کنیم به مصنِّفات. مثلاً صفات نفسانیه و اعراض خارجیه که هر کدوم موجب می شود که این ها تعدد پیدا بکند و به طور کل جهات کثرت است.
این جهات کثرت که از ناحیه اعراض به وجود می آید یا از ناحیه وجود خاص مادی طبیعی آنها به وجود می آید، اگر این ها را کنار بگذارید، لا یبقی فی البین الا شیئا واحداً. چند انسان داریم؟ می گوییم انسان به صورت کلی فقط یک انسان است.
این در باب ماهیات است. حالا می فرمایند همین معنا را شما بیایید در باب مجردات. خب این شیء واحد کجاست. ما در خارج طبیعی درخت بما هو طبیعیٌ نداریم که بگوییم طبیعی ای که در ضمن هیچ یک از این افراد نباشد. طبیعی با فرد موجود است اما بدون فرد نیست. کما این که آن مفهوم کلی هیچ وقت به صرافت کلیه در خارج نیست، همیشه با افراد وجود خارجی پیدا می کند.
و هو أن لنا أن نأخذ من الأشخاص المختلفة (افراد انسان، 6 میلیارد بشر. افراد درخت که خدا می داند چندین میلیارد درخت داشته باشیم.) تعيناتها الشخصية[5] (واضح است که هر یک از این ها وجود خاص خودشان را دارند در مقابل دیگری.) أو تحصلاتها الفصلية (تعیناتُها … او تحصلاتُها فاعل است برای مختلفة.) (یا اینکه اختلاف دارند به خاطر تحصلات فصلیه آنها. لذا نه این است که فصل محصِّل جنس است، این ها اختلاف به حسب محصِّل دارند.) (می توانیم از این اشخاص مختلفه به حسب تعینات یا به حسب تحصلات، نأخذ معنیً واحداً، که آن عبارت است از صرف الحقیقه نوعیه. معنای نوعی را در نظر بگیرید، دیگر اگر عنوان نوعی را آوردید تعدد و کثرات می روند کنار. این همان وجود کثیر در واحد است در باب مفاهیم.)
معنىً (این مفعول نأخذ است.) واحدا نوعيا أو جنسيا (اولی مربوط به جایی است که از اشخاص مختلفه به حسب تعینات شخصیه تعیناتش را کنار بگذارید و معنای واحد بگیرید، دومی مربوط است به آن اشخاص مختلفه به حسب تحصلات فصلیه. شما اگر فصول انواع مختلف را کنار گذاشتید، مثلاً حیوان چند نوع دارد؟ صد ها نوع. این فصولی که موجب شده است هر یک نوعی بشود کنار بگذارید، باقی نمی ماند در میان الا معنای واحد جنسی که عنوان حیوان باشد.)
بحيث تصح أن يحمل على تلك الأفراد بهو هو (جوری است که شما می توانید انسان را بر تمام آن افراد متکثره حمل کنید، کما این که حیوانٌ را بر تمام آن انواع متکثره می توانید حمل کنید. حمل بهو هو، نه ذو هو. به معنای این که این عین اوست یا جزء اوست، یعنی داخل در ماهیت اوست. حالا این کار که واضح است و بدیهی است و هر کسی این معنا را می فهمد.)
خب این کار که واضح است و بدیهی است و هر کسی این معنا را می فهمد. این معنای واحدی که الآن آن کثرات در او اشتراک پیدا کرده اند (یا کثرات فردیه در او مشترک شده اند یا کثرات نوعیه) این معنای واحد محال است که در خارج از ذهن به این وجود واحد نمی شود موجود باشد که 6 میلیارد و بیشتر در او جمع باشند. این طوری که نیست. در این عالم کثرت هیچ وقت کثرات در شیء واحد جمع نمی شوند. لذا یک فردی که همه 6 میلیارد را در این نشئه در خودش جا بدهد، چنین چیزی غیر معقول است. چرا؟ اگر یک وجود واحد باشد که همه 6 میلیارد در او جمع باشند، این هم سلمان زمان خواهد بود و هم ابوبکر و عمر. این می شود دیگر. می شود هم چنین چیزی را گفت. این هم مومن است و آیة الله و هم فاسق است و فاجر. می شود چنین چیزی را گفت؟ خیر.
فهذا المعنى الواحد المشترك فيه يمتنع أن يوجد في الخارج واحدا مشتركا فيه لاستحالة أن يتصف أمر واحد بصفات متضادة هي التعينات المتخالفة (که این صفات متضاده تعینات متخالفه اند نسبت به آن افراد. و لوازم متنافیه.) و لوازمها المتنافية
خب، اینها در خارج که نیستند. از یک طرف ما این وجود واحد را داریم، این وجود واحد در کجا باید باشد، خارجاً اگر باشد این تالی فاسد را دارد که به صفات متضاده و لوازم متنافیه متصف بشود.
پس وجود آن معنای واحدی که به عنوان معنای نوعی یا جنسی در نظر گرفتیم در عالم حس یعنی در عالم خارج از ذهن، به صفت کثرت و انتشار در خارج است، و حال این که ما یک معنای واحد و فرد او را در لحاظ گرفتیم، و واضح است که جهات متکثره او را اصلاً در لحاظ نیاوریم.
فوجوده في عالم الحس ليس إلا على نعت الكثرة و الانتشار و نحن قد لاحظناه معنى
الشواهد الربوبية فى المناهج السلوكية، ص: 27
وحدانيا
که این معنای وحدانی به جهت این که لحاظ جهات کثرت در او نشده است احتمال این را دارد که در عین حالی که واحد است، شامل باشد کثرتی را که این واحد حمل بشود بر اون کثرات ولی در ذهن، متحد بشود با اون کثرات ولی در ذهن. محتملا لأن يكون مع وحدته شاملا لكثرة مقولا عليها متحدا بها
جوری که این وجود واسع وسیع، شامل همه این متکثرات می شود. خب به این جهت وجود ذهنی شرافت دارد بر وجود خارجی. چون در وجود خارجی، هر وجود خارجی طرد می کند دیگری را و حاضر نیست با او جمع بشود. ولی در این وجود ذهنی صلح برقرار می شود همه متکثرات و منازعین در آنجا به وجود واحد جمع می شوند. آن وحدتی که این جا هست همان وحدت وجودیه ذهینه است. پس این وحدتی که دارند وحدت وجودی هست ولیکن ذهناً که شامل همه وجودات حسیه جزئیه می شود. لذا 6 میلیارد بشر را به عنوان انسان کلی در ذهن تصور می کنید و برای او احکام می آورید.
من قتل نفسا بغیر نفس فکأنما قتل الناس جمیعاً. البته معنای دیگری دارد، می خواستم بگویم که معنای جمعیت ممکن است و معقول.
بحيث يسع وجودها العقلي[6] وجوداتها الحسية الجزئية
پس بنابرین وجودش باید در ذهن باشد، وجود این شیء واحد و این معنای واحد از این جهت که سعه و عمومیت دارد، در ذهن است. چون از جهت دیگر طبیعی با فرد موجود شده است به عین وجود فرد، ولی از این جهت که سعه دارد. در آن جایی که وجود پیدا کرده است با افراد دیگر سعه و شمول او از بین می رود. ولی تا وقتی در دائره ذهن است این سعه را دارد که همه افراد را فرا بگیرد. لذا اگر این جوری باشد مثل آن کلام رجل همدانی می شود که یک اب باشد و ابناء متعدده که معقول نبود. بلکه آباء متعدده نسبت به ابناء متعدده است.
فوجوده من هذه الجهة (این ناظر است به جهت سعه او، از این جهت که سعه عقلی دارد در عالم حس نیست. لذا این جوری بیان می کند که نگویید شما این جا نفی می کنید وجود خارجی و حسی او را و از طرفی می گویید طبیعی موجود است به وجود افراد. لذا باید حیثیت را لحاظ بکنید. این که می گوییم در خارج نیست یعنی از جهت حیثیت و شمولی که دارد. این که در خارج است با قطع نظر از آن حیثیت است که در آنجا طبیعت را لا بشرط در نظر می گیریم، در این جا در حقیقت بشرط لا هست از این جهت که در خارج باشد، نسبت به وجود خارجی) ليس في عالم الحس و الجهة (که عالم خارج عالم جهات است که محدود است به فوق و تحت و یمین و یسار و خلف و امام.) (و الا که بخواهد این وجود در خارج باشد، قطعاً آنچه در خارج است در مکان است یا مکانی است، جسم است و منسوب است به مکان. و وقتی در مکان خاصی قرار گرفت و اختصاص به مکان یا مکانی پیدا کرد، اول (مکان) مال جواهر، دوم (مکانی) مال اعراض، اگر اختصاص پیدا کرد آن معنای کلی و جامع – این تفنن در عبارت نیست، بمکانٍ مربوط به جواهر و بمکانیٍ مربوط به اعراض – اگر این چنین شد که اختصاص پیدا کرد به مکانی یخلو عنه غیره،) و إلا اختص بمكان أو مكاني و يخلو عنه غيره
حالا این ها همه را برای چی گفتید؟ می فرمایند: این راهی شد و یک راهی را نشان دادیم العاقل یکفیه الاشاره. یک قدم بیشتر لازم نیست انسان بردارد. تمام گیر ها هم در این یک قدم است.
در اشعة اللُمعات مرحوم جامی دارد که می فرماید: بین خود پرستی و حق پرستی یک قدم بیشتر نیست. یک قدم که پا روی نفس بگذارد، و نفس را نبیند، خدا بین می شود.
خود بین هرگز خدا بین نخواهد بود. تا وقتی که آدم خودش را نگاه می کند محال است که خدا را ببیند، لذا اگر خدا را هم پرستش می کند آن خدایی است که خودش ساخته و پرداخته است و دیگر هم که خدا را باز برای خودش می پرستد.
فمن هذا السبيل أصعد أيها السالك من هذه المرحلة السفلى بخطوة واحدة إلى مرحلة أخري (که مرحله عقول یا مثل نوری باشد.) أقرب إلى مقصودك الأصلي و معبودك الأعلى إن شاء الله تعالى.
شما از این طریق که آمدید و کثرات را کنار گذاشتید و این کثرات را در واحد دیدید، در ذهن؛ این یک وسیله ای می شود که از دور جمعیت اشیاء به وجود جمعی وُحدانی در عالم عقول را پی ببرید که وقتی این چنین می شود که در افق نفس ما که تعینات شخصیه و مفصلات را کنار بگذاریم و همه این ها را به وجود وحدانی ملاحظه بکنیم و وجود بدهیم، همین معنا در مرحله بالاترش هست.
حالا این جا که هنوز مرحله اول سلوک است از دور مشاهده می کند. اگر اهل همت باشد و به تعبیر ایشان آن یک قدم را بردارد، از نزدیک هم می تواند بردارد که عجب همه حقائق در آن حقیقت واحده فیض مقدس و وجود منبسط جمع اند.
لذا لیغفر لک ما تقدم من ذنبک و ما تأخر معنا بسیار واضح می شود. ما تقدم و ما تأخر همه این ها در آن حقیقت وجودیه جمع اند و همه می شوند از اذناب وجودیه ایشان. و لذا شفاعت مطلقه در نشئه قیامت کبری منحصر است به حضرت ختمی مآب و ورثه ایشان، و دیگران شفاعت مطلقه ندارند فقط نسبت به امت خودشان. لذا تمام امم داخل می شوند در تحت امت واحده حضرت ختمی مرتبت صلوات الله و سلامه علیه. در این جا امم متعدده است ولی در واقع و حاقّ نظام وجود همه به طُفیل حقیقت محمدیه بلکه در آن حقیقت جمع اند. این که در زیارت جامعه هم خوانده می شود که حساب خلق با آن هاست و کتاب با آن هاست، و بدأ نظام وجود از آنجاست و ختام نظام وجود به آنجاست، این ها تمام بر اساس این است که به حسب باطن ولایت، همان ولایت محمدیه صلوات الله و سلامه علیه است که به جهت وراثت برای حضرات علیهم السلام است، بلکه یک ولایت بیشتر نیست و ظهورات مختلفه است. چون چنین است لذا همه نظام وجود به این حضرات بر می گردند و حساب و کتاب همه موجودات هم با این هاست.
[1] ( 1) سورة التوبة 9 آية 67\i نَسُوا اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ إِنَّ الْمُنافِقِينَ هُمُ الْفاسِقُونَ\E
[2] ( 3) يقال لها الصورة الوجود الذهني، د ط
[3] ( 4) فاحتفظ بهذا، د ط
[4] ( 5) في أكثر النسخ في موضع واحد
[5] ( 6) في بعض النسخ، أن نأخذ من الأشخاص المختلفة بتعيناتها الشخصية
[6] ( 1) وجوده العقلي، د ط