فلسفه . المشهد الاول . شواهد الربوبیة .

جلسه 17 شواهد الربوبیة

عرض شد که بین ماده و صورت افتقار است ولیکن لا علی وجه دائر که توجه داشتید که چون ماده احتیاج دارد به صورت در تحصل و صورت احتیاج دارد به ماده در تقوُّم، چون احتیاج از 2 جهت است لهذا دوری در میان نیست. مرحوم صدرا رض در جلد 5 اسفار بیانی دارند که...

Cover

جلسه 17 شواهد الربوبیة

آیت الله حسینی آملی (حفظه الله)

00:00 00:00

عرض شد که بین ماده و صورت افتقار است ولیکن لا علی وجه دائر که توجه داشتید که چون ماده احتیاج دارد به صورت در تحصل و صورت احتیاج دارد به ماده در تقوُّم، چون احتیاج از 2 جهت است لهذا دوری در میان نیست.

مرحوم صدرا رض در جلد 5 اسفار بیانی دارند که خالی از لطف نیست که عرض کنیم. ایشان می فرمایند: ماده در عین حالی که خودش جوهر است، ولکن چون در جهت وجود، ابهامش از ابهام جنس بیشتر است، لذا صورت به عنوان صورت نوعیه (چون صورت نوعیه هم باز درش ابهام است، برای خاطر این که کدام یکی از این صُوَر؟) یکی از این صور که علی سبیل تعاقب وارد می شوند بر ماده موجب تشخص ماده می شوند. چون ماده از نظر وجودی در مرتبه ضعیفه از وجود قرار دارد که ابهامش حتی از جنس بیشتر است، لذا کفایت می کند در حق چنین وجودی که صورت (که به عنوان مفهوم صورت مراد نیست، بلکه به عنوان وجود خارجی صورت مراد است) این صورت به وجوده الخارجی به صورت صورت نوعیه بشود مقوِّم و مشخِّص او.

خب واضح است که با این حساب ماده و صورت، به این کیفیت داخل در یک تحصل تام نیستند. موقعی که جسم محقق بشود می شود یک صورت أخرایی غیر از اون صورتی که محصِّل ماده بود.

کما این که در باب جنس و فصل هم همین طور است. یکی از فصول که عارض بر جنس بشود، موجب می شود که جنس از ابهام خارج بشود و داخل یکی از انواع بشود. بنابرین نقش فصل نسبت به جنس این است که یکی از فصول به صورت نوعی (لذا اون جا هم همین طور تعبیر می کنیم. یکی از فصول به حسب نوع.) این جا می گفتیم صورت نوعیه آن جا می گوییم فصل نوعی، یک فصل نوعی ای رافع ابهام جنس است. بعد از آنی که یک فصل خاص (نه، فصل نوعی) مصداقی از مصادیق آن فصل، به جنس عارض شد، این جا داخل می شود در یک نوع متحصَّلی از انواعی که برای آن جنس است.

در این جا هم همین طور که می گوییم برای ماده، یکی از صور نوعیه کفایت می کند که حالّ در او باشد و در نتیجه او را از ابهام بیرون آورد و مشخِّصش کند. اما تا به عنوان جسمی از اجسام در نیامد به عنوان صورت خاصه جسمیه ظاهر نمی شود. پس مادامی که به صورت جسم طبیعی در نیاید، این صورت أخرایی که در عبارت بیان فرمودند حاصل نمی شود.

قبل از این کدام صورت است که عارض می شود بر ماده؟ یکی از صور نوعیه.

س: … ج: فرض ندارد. ولی با وجود این آن صورت نوعیه قهراً در ذیل این هست. آن را عرض کردم در باب مفهوم، تا در خارج هم همین به ذهنتان بیاید. ابهام وجودی دارد، یعنی ضعف وجودی دارد. چون در مرتبه نازله وجودی قرار دارد که می فرمایند ابهامش حتی بیشتر است از ابهام جنس، لذا کفایت می کند صورت نوعیه برای او عارض بشود و او را متشخص کند. لذا این نحوه از وجود و این نحوه از صورت که صورت نوعیه است، عروض او کافی است.

لذا فرمودند که صورت نوعیه به وحدته العمومیه با ضمیمه شریک مفارق که عبارت است از عقل، چون طبیعت صورت بما هی صورةٌ علی الاطلاق، در حقیقت که متحفِّظ است به یکی از صُوَر ولیکن این جا وحدت عددی است، و همین سبب مفارق که همان عقل است، اگر ضمیمه شد، داخل می شود در یکی از اجسام. یصیر بها نوعاً طبیعیاً.

خب، ایشان فرموده بودند بحث ما در مقولات و احوال مقولات است. جوهر را بیان فرمودند به اقسام خمسه اش. البته بحث عقل و نفس را دیگر این جا بیان نفرمودند. چون مباحثش مفصل است و بعداً بیان می شود این جا بیان نکردند.

خب، در این جا می فرمایند اجناس عالیه اعراضی هستند که این اعراض بر سبیل تبدل نسبت به افراد یا نسبت به نوع یا نسبت به جنس بر محل واقع می شوند.

مثلاً تبدل به حسب فرد، بیاض شخصی ای می رود، لون دیگری می آید، یا فرد از آن نوع خاص. مثلاً بیاض درجه ضعیفه می رود، بیاض فوق او می آید که درجه شدیده باشد. یا تبدل از نوع باشد، مثل بیاض برود و سواد به جای او بیاید.

حالا در باب کیف مثال می زنیم و در اعراض دیگر هم می توانید همین را پیاده کنید.

تغیر درش هست، لون بیاض از درجه ضعیفه به شدیده. یا تبدل از نوع باشد، مثلاً از اصفرار به احمرار، رنگ های میوه ها ببینید چطور در تبدل است، ولیکن ماهیت بیاض در جایی که افراد از فرد ضعیف به فرد قوی است، ماهیت بیاض در همه مراتب محفوظ است، ماهیت حمره در همه مراتبی که دارد محفوظ است.

یا این که تبدل جنس، مثلاً تبدل کیفیات بما هی به احوال مفارقات. مثلاً نفس انسانی تحول پیدا می کند بر اساس حرکت جوهری می رسد به مرحله عقل فعال. که واضح است که این جا از حالت تجرد برزخی خارج شده است که جنسی است و به تجرد تام رسیده است.

این تبدلات بر اساس حرکت جوهری که مشرب صدر المتألهین است واقع می شود. لذا این تبدلات بر اساس حرکت جوهری است.

س: … ج: احوال نفس را عرض کردیم. احوال نفس هم به تبع نفس این تبدل درش هست. لذا بعد از آنی که متکیف بود به کیفیات نفسانیه، حالا آنچه را که از عوارض عقل است بر او عارض می شود بعد از وصول و بلوغ به آن مرحله. تبدل عرضی کاشف از تبدل جوهری است. لذاست که بیان می فرمایند. در عین حال نوعش محفوظ است.

و ما عدا الجوهر من عوالي الأجناس أعراضٌ يتبدل هي من فردها أو من نوعها أو جنسها على محل (حافظ همه این ها همان محلّ است و ماده است که تعبیر می کنند به موضوع.)

مراد از حقیقت ماهیت است. اما ماهیت در تمام این تبدلات تغییر نمی کند. مثلاً فرض کنید برای تبدلاتی که برای انسان است، وقتی سوال به ما هو می کنید، در جواب همه این ها باز انسانٌ می آید. یا تبدلاتی که در افراد لون واحد بود یا در تبدلات انواعیه بود، یا تبدلات کیفیات و عوارضی که مربوط به جنس بود، در همه این ها از نظر ماهیت ماهیت واحده است.

و الحقيقة كما هي غير متغير فيها (در این تبدلات) جواب ما هو (مثلاً شمعه را نگاه کنید، رنگ آن شمع تبدل پیدا می کند در موقعی که روشن می شود، الوان مخلتف از شعله او حاصل می شود، رنگ واحد که نیست. شکل شمع هم تغییر می کند. مثلاً وضعی که قبل داشت به واسطه این که ذوب و آب می شود، می بینید تغییر می کند، ابعادش هم تغییر می کند، ولیکن هی هی، یعنی شمعه همان شمعه است. به ما هو که سوال می کنید، همان جوابی را می دهند که قبل از این تبدلات داشت.) فالشمعة يتغير لونها و شكلها و أبعادها و هي هي

(مجموع اعراض عرض است. بنابرین این که بعضی گفته اند جسم عبارت است از اعراض متکاثفه، حرف بسیار سخیفی است. این حرف مرحوم صدرا تعریضی است به کلام آن قائل که جسم را اعراض متکاثفه دانسته اند. پس اگر مجموع اعراض عرض است، محل او قهراً باید جوهر باشد.) و مجموع الأعراض عرض.

یکی از اعراض کم بود. کم را بیان می فرمایند که ابتداءً تقسیم می شود به 2 قسم.

کم متصل که دارای اجزاء فرضیه است که هر جزئی قدر مشترک است و حد فاصل است بین سابق و لاحق. حالا کم متصل منقسم است به 2 قسم. قارّ و غیر قارّ.

کم متصل قارّ، 3 قسم است، جسم مراد از این جسم جسم تعلیمی است، چون جسم طبیعی جوهر است. جسم تعلیمی است که از اعراض است. جسم تعلیمی که دارای طول و عرض و عمق است. و سطح و خط. این ها اقسام کم متصل قار اند.

و کم متصل غیر قارّ داریم که زمان است.

قسم دوم کم منفصل است. که کم منفصل آن قدر مشترکی که واسطه بین سابق و لاحق خواهد بود، نخواهد داشت. مثلاً عدد کم منفصل است. هر یک از آحاد عدد جزء مشترک این واحد و واحد دیگر نیست. بلکه خودش یک عدد خاصی است مستقل. گرچه دارای عادّ باشد.

شامل می شود این کم را قبول قسمت و مساوات. یعنی قابل تقسیم است و قابل ملاحظه تساوی او و کم منفصل دیگر. حالا این معنا در هر 2 قسم است. که جسم تعلیمی را می توانید تقسیم کنید، سطح و خط را می توانید تقسیم کنید. مثلاً مساوات بین 2 خط مستقیم که در نظر می گیرید. یا مساوات نیست، که خط مستقیم و منحنی با هم مساوی نیست.

حالا می خواهد بالعدّ باشد، در کم منفصل. در کم منفصل شما قسمت را بالعدّ قرار می دهید. می گویید عدد 10 را تقسیم می کنیم به 2 خمسه. یا بالتطبیق. تطبیق در کم متصل است. تطبیق می کنید بین 2 جسم تعلیمی بین 2 خط، بین 2 سطح.

حالا می خواهد بالفعل باشد، در کم منفصل عدّ بالفعل باشد. یا تطبیق در کم متصل بالفعل باشد. یا بالقوة باشد بامکان وجود العادّ.

الآن این تعداد یا تطبیق را انجام بدهید. یا این که نه، اگر انجام ندهید، امکان دارد. مثلاً در خط منحنی و خط مستقیم شما بالفعل مساوات را در نظر نمی گیریم، ولی می گویید اگر بر فرض این خط منحنی مستقیم می بود، چه حکمی داشت؟ پس قابل مساوات است اما به امکان وجود عادّ در باب کم منفصل یا امکان تطبیق در باب کم متصل.

مثلاً عدد خمسه را باز امکان هست تقسیم بکنیم، نگوییم 2 تا 5/2، به هر حال قابل تقسیم است. یا مثلاً عدد 1 باز قابل تقسیم. است.

و الكم ينقسم إلى متصل قار هو الجسم و السطح و الخط و غير قار هو الزمان و إلى منفصل هو العدد و يشملها قبول القسمة و المساواة و عدمها بالعدّ و التطبيق «2» بالفعل أو بالقوة بإمكان وجود العاد.

حالا کمیات که عبارت بود از جسم و سطح و خط و زمان و عدد، ضد برای این ها نیست. چرا این ها ضد ندارند؟

جسم و سطح و خط که 3 قسم از کم متصل بودند، جسم می شوند در جسم طبیعی. چون جسم تعلیمی که همان طول و عرض باشد، سطح و خط همه در جسم طبیعی قابل اجتماع اند. و حال این که خاصیت متضادان این است که لا یجتمعان اند. این ها در آن موضوع واحد جمع می شوند که همان جسم طبیعی باشد. و حال این که متضادان لا یجتمعان اند.

در زمان هم باز ضد ندارد، زیرا این چنین نیست که زمان بعدی ضد زمان قبلی باشد. چون ضدان امران وجودیان لا یجتمعان فی موضوع واحد الا علی سبیل التعاقب. سیاهی برود و سفیدی بیاید، بینشان تضاد هست، ولی زمان این چنین نیست. چون موضوع زمان حرکت است و حرکت امری است سیال. پس آن حرکت باقی نمی ماند که زمانی که مربوط به قطعه اولی بود، این حرکت موضوع باشد برای زمان خاص خودش و زمان بعد از خودش. این طوری نیست، یعنی به تبع حرکت، زمان هم همین طور متحول می شود، پس موضوع واحدی باقی نمی ماند. بله مفهوم حرکت که یک امر مفهوم است، آن هست. اما مفهوم حرکت موضوع نیست. مصداق حرکت است که موضوع قرار می گیرد.

و الكميات لا ضد لها إذ ثلاثة المتصلات يجتمع و الزمان لا يتعاقبها على موضوعها لأن موضوعه الحركة (زمان متعاقب نمی شود او را بر موضوع او. موضوع زمان حرکت است. پس زمان بعدی با زمان قبلی متضاد نیستند، چرا؟ چون هر کدام موضوع خاص خودشان را دارند و در باب متضادان باید موضوع واحدی باشد که ورود آن 2 امر متضاد علی سبیل تعاقب باشد. بله، زمان اول می رود و زمان بعدی می آید، تا زمان اول نرود زمان بعدی نمی آید، این واضح است و این مقدار خاصیت متضادان را دارند. ولی آن چیزی که باعث می شود بگوییم این ها با هم متضاد نیستند، این است که در باب زمان موضوع موضوع واحدی نیست. چون حرکت امر ثابتی نیست.

س: … ج: مکان اجتماع ندارند، لذا تضاد نیست. متضادان نیستند.)

اما در باب عدد این طوری نیست که عددی که کمتر است از عدد فوق خودش، بینشان تضاد نیست. مثلاً بین عدد 3 و 4 تضاد نیست، چرا که عدد 4 مشتمل است بر 3، و حال این که هیچ ضدی مشتمل بر ضد خودش نیست، بلکه طرد می کند ضد خودش را. نهایت حد عدد قبلاً ثلاثه بود حالا شده است اربعه.

اربعه این طور نیست که غیر ثلاثه باشد. بله، از نظر حد غیر از ثلاثه است، ولی مشتمل است بر ثلاثه و یک عدد بیش از ثلاثه.

و أما العدد فكل نوع أقل موجود في الأكثر فلا تضاد

خب بین اقل و اکثر در نظر گرفتید. اما لازمه عدد ثلاثه فردیت است و لازمه عدد اربعه زوجیت، بین زوج و فرد تضاد است که نمی شود عدد واحد هم زوج باشد و هم فرد باشد.

می فرماید این بینشان باز تضاد نیست، چون گرچه اول الامر این طور فکر می کنیم که هر 2، دو امر وجودی اند. ولیکن نخیر. وقتی می گوییم اربعه زوج است معنایش این است که لیس بفرد. بین زوجیت و فردیت، 2 امر وجودی نیستند. یکی وجودی است دیگری عدمی. حالا فرد را وجودی بدانید زوج می شود ما لیس بفرد. زوج را وجودی بدانید، فرد می شود ما لیس بزوج. این طور است معنا. بنابرین امران وجودیان نیستند که بخواهید بگویید بینشان تضاد است. حال این که در باب تضاد می گویند امران وجودیان.

عدم و ملکه است.

س: … ج: عدد بما هو عددٌ عرض است، باید معدودی باشد تا عدد پیدا بشود. وقتی معدودی پیدا شد و این عدد عارض بر او شد، اصل در اعداد را چی می دانید؟ واحد می دانید. پس فرد می شود اصل و زوج می شود امر عدمی. چون منشأ تحقق اعداد تکرر واحد است پس او می شود اصل. اصل اگر او شد، لازم او فردیت است. پس زوج که گفته می شود به معنای عدمی است یعنی ما لیس بفرد.

س: … ج: در باب اعداد با قطع نظر از معدودات، به تکرر واحد اعداد درست می شوند. لذا او می شود اصل و بقیه می شوند فروعات او.

و الزوج و الفرد ليسا بضدين لأن أحدهما عدمي.

کیف چیست؟ کیف عبارت است از عرضی که تصور می شود به عنوان هیئت ثابت بدون این که قابل قسم و نسبت باشد، چون در مقابل کم است. گاهی از اوقات اشتداد پیدا می کند و تضاد هم درش راه پیدا می کند.

تضاد داشته باشد کیف، مثل سواد و بیاض، 2 کیف مبصر اند که بینشان تضاد است و قابل اشتداد هم هستند که هر کدام مراتب دارند.

اقسام کیف به صورت کلی 4 قسم است.

غیر مختصه به کم، یا کمالات اند که در حقیقت فعلیات اند، یا استعدادات اند که جنبه قوه دارند. مثل این که تهیؤ نطفه برای علقه مثلاً.

کمالات 2 قسم است،

یا محسوسه است یا غیر محسوسه.

اولی الاولیین، که اولی اولی ها منظور است که کیف محسوسه مراد است. می فرمایند این باز بر چند قسم تقسیم می شود.

یک قسم کیفیاتی هستند که ثابت اند. که از این ها تعبیر می شود به انفعالیت. و یک قسم کیفیات اند که غیر ثابت اند، که یسمی انفعالات.

کمالاتی که محسوس باشند و ثابت و راسخ باشند در محل، کیف انفعالی نامیده می شود. مثل لطافت در بعضی از اجسام که ثابت است و تغییر پیدا نمی کند. مثل ظرافت در بعضی از اجسام.

زیبایی اندام در بعضی از افراد انسان. که این یک امری است که اولاً از کمالات محسوب می شود ثانیاً محسوس است، ثالثاً ثابت است.

کمالات محسوسه ثابته نامیده می شود به انفعالیات. انفعالی نامیده می شود، نه انفعال. س: … ج: محسوس است یعنی مشاهَد است، ثابت است یعنی قابل تغییر و تبدل نیست، به زودی از بین نمی رود. لذا آن اندام زیبا تا وقتی این بدن هست، هست دیگر. قابل زوال نیست نسبی است دیگر، نه این که از بین نرود. در مقابل انفعال که زود از بین می رود.

قسم دوم کمال محسوس غیر ثابت، که قابل زوال باشد، مثل نقشی که نقاش روی دیوار می کشد، کمال است محسوس هم هست، ولی ثابت نیست، می بینید به مرور زمان این نقش کم کم از بین می رود.

و الكيف و هو الذي يُعقَل هيئة قارة بلا قسمة و نسبة و قد يتضاد و يشتد و أقسامه أربعة أجناس لأن غير المختص منها بالكم إما كمالات أو استعدادات و الأولى إما محسوسة أو غيرها.

__________________________________________________

 (1) و قد ذكر مصنف هذا الكتاب هذه المسألة في مواضع مختلفة في كتبه و ذكرها على سبيل التفصيل في تعليقاته على الشفاء طبعة الحجرية ط 303 ه ق ص 73 74 75 76 77 و الأسفار الأربعة مباحث الجواهر و الأعراض الطبعة الحجرية 1282 ه ق ص 141 إلى 145

 (2) في بعض النسخ الغير المطبوعة بالعد أو التطبيق بالفعل إلخ‏

                        الشواهد الربوبية في المناهج السلوكية (مقدمه عربى)، ج‏1، ص: 23

و أولى الأوليين منها الثابتة و يسمى انفعالية.

و منها غير الثابتة و يسمى انفعالات.

کیف غیر محسوس هم 2 قسم است. یک قسم هستند که ثابت اند، که یسمی ملکات. مثل علم و شجاعت و امثال ذلک. و یک قسم دیگر غیر ثابت اند، که حال نامیده می شود. مثل سرخی شخصی که خجالت می کشد.

این غیر محسوس مختص است به ذوات الانفس. ملکات شخص قابل رویت نیست و به حواس ظاهره درک نمی شود.

و ثانيهما منها الثابتة و يسمى ملكات و منها غير الثابتة «1» و يسمى حالات و هما المختصة بذوات الأنفس.

استعدادات که قسم دوم از آن 2 قسم کلی بود. یک قسم استعداداتی هستند که برای تأبی و امتناع داشتن از غیر، مانند صلابت و مصحاحیه (مصحاحیه غیر از صحت است. سابق قائل به مزاج بودند. می گفتند بعضی از مزاج ها طوری اند که این ها اباء از قبول مرض دارند و مرض را قبول نمی کنند. تعبیر عامیانه اش این است که فلانی بنیه ای دارد که در مقابل مرض مقاوت نشان می دهند. آقا می فرمایند بادمجان بم. مصحاحیه غیر از صحت است. ممکن است بدنی صحیح باشد اما مصحاح نباشد، چون در مقابل میکروب زود متأثر می شود.)

سابقاً که این پیشرفت طبی نبود، یک امراض عمومی که می آمد، اصلاح نژاد مادی می شد، آنهایی که استعداد نداشتند برای ماندن، خود به خود از بین می رفتند و فقط آن صاحبان بنیه قوی می ماندند، یک اصلاح نژاد این طوری می شد.

حالا این صلابت و مصحاحیه می خواهد در امور محسوسه باشد که در اجسام مشاهده می شود، بعضی از اجسام بسیار صلبه اند زود متأثر نمی شوند در مقابل عوارض مغایر با آن ها. ولی بعضی ها نه، خیلی سریع مضمحل می شوند و حالت انفعالی درشان زیاد است.

یا در غیر محسوس باشد. مثل نفوس. بعضی از نفوس از صخره هم سخت تر اند حسب آنچه در آیه شریفه است، ولی بعضی ها لینت قلب دارند. صلابت آن چنانی مذموم است. لذا هر چه بر آنها یاسین بخوانی فایده ای ندارد، لذا استدلال هم برای آن ها هم غلط است. امان از کج فهمی.

س: … ج: این قوه نیست. یک چیزی است که الآن در شخص است. استعداد به معنای قوه نیست. یعنی نیرو در حقیقت که یک بنیه ای است در شخص.

بعضی از استعدادات است که جنبه مقابل قبلی اند. برای قبول هستند. مثل نرمی. مثلاً خمیر آرد، لینت دارد و به هر شکلی در می آید. یا مثلاً در نفوس، بعضی نفوس لینت دارند جوری هستند که در مقابل حوادث خارجه زود متأثر می شوند، مثلاً یک حادثه دلخراشی می بینند تا چند روز حالش منقلب است. ولی بعضی ها هیچی، تعبیر می کنند که سنگ دل اند. یعنی هیچ تغییری درشان ایجاد نمی شود.

یا ممراضیة. وضعش طوریه که به یک باد کوچیکی می افتند. تمام عمر مریض اند. تابستان هم شال گردن می گذارند که سرما نخورند. این غیر از مرض است. هر مرضی ممراضیه نامیده نمی شود.

و یسمی لا قوه طبیعیة. در مقابل قسم قبل، این قوة طبیعی و بنیه طبیعی ندارد.

و الاستعدادات، منها ما للتأبي و الامتناع كالصلابة و المصحاحية لا الصحة و يسمى قوة طبيعية سواء كانت في المحسوس أو في غيره.

و منها ما للقبول كاللين و الممراضية لا المرض و تسمى لا قوة طبيعية في القسمين.

کیفیات محسوسه، آنچه از کیفیات به طور کل مدرَک حواس خمسه قرار بگیرد، کیف محسوس نامیده می شود. حالا برای قوه لامسه کدام کیفیات اند که کیف محسوس اند، می فرمایند کیفیات اربع، حرارت و برودت و رطوبت و یبوست. این ها به لامسه فهمیده می شود.الکیفیات الاربع الاُوَل که این 4 تا باشند.

کثافت یعنی زبر بودن و خشونت در مقابل لطوفت. لزوجت سفتی، (همون لَزِج) ضد نرمی است، هشاشه نرمی است. خشکی و تری و خیس به اصطلاح. سنگینی و سبکی. این ها از کیفیات محسوسه اند که با لمس فهمیده می شود.

این مجموع از اول تا این جا مربوط به قوه لامسه اند و کیفیاتی اند که از ناحیه قوه لامسه فهمیده می شود.

أما المحسوسات فهي مدركات الحواس الخمس فللمس الكيفيات الأربع الأول و اللطافة و الكثافة و اللزوجة و الهشاشة و الجفاف و البله و الثقل و الخفة

کیفیاتی که از ناحیه بصر فهمیده می شوند عبارت است از نور و رنگ ها ابتداءً، بعد غیر این ها. غیر این ها مراد اشیائی است که نور بر آنها تابیده می شود به تبعش آن شیء را هم انسان با بصر می بیند.

و للبصر الضوء و اللون أولا ثم غيرها.

کیفیاتی که برای سمع است. اصواف و حروف، و عوارض آنها که نغماتی است که از طریق اصوات و حروف شنیده می شود.

کیفیاتی که از طریق قوه ذائقه فهمیده می شود. 9 تا هستند که 3 کیفیت مؤثرة در 3 کیفیت متأثرة. کیفیت حرارت و برودت و کیفیت اعتدال بین حرارت و برودت اینها می شوند فعل ثلاث. فی مثلها که 3 ماده لطیف و کثیف و ماده معتدل بین لطیف و کثیف. 3 در 3 می شود 9. (س: … ج: حرارت تأثر می ذارد دیگه)

اما مشمومات، کیفیاتی که از طریق قوه شامه فهمیده می شود عنوان خاصی برای آنها نیست.

و للسمع الأصوات و الحروف و عوارضها و للذوق تسعة حاصلة من فعل الثلاث في مثلها و لا أسماء لأنواع المشمومات.

س: … ج: بیشترش جنبه استقراء است.