نتایج در این جا نشان داده می شوند.
نتیجه ای مرتبط با جستجوی شما یافت نشد.
بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین إنه خیر ناصرٍ و معین، و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین و لعنة الله علی أعدائهم أجمعین من الآن إلی لقاء یوم الدین. بحث در این بود که بیع را تعریف کردند به تعاریف متعدده ای از جمله تعریفی که جامع المقاصد فرموده است، که مرحوم...
آیت الله حسینی آملی (حفظه الله)
بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین إنه خیر ناصرٍ و معین، و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین و لعنة الله علی أعدائهم أجمعین من الآن إلی لقاء یوم الدین.
بحث در این بود که بیع را تعریف کردند به تعاریف متعدده ای از جمله تعریفی که جامع المقاصد فرموده است، که مرحوم شیخ رض هم آورنده اند که چون این تعریف به نقل یا انتقال این گونه تعاریف را قبول نکرده اند.
مرحوم محقق، هم چنین در جواهر، اشکالی که دارند این است که تعریف بیع به ایجاب و قبول لفظیین، مورد اشکال است، چون لفظ از مقوله کیف است و حال آن که بیع از مقوله فعل. و مقولات بینشان تباین هست، نمی شود ما أحد المباینین را تعریف کنیم به مباین آخَر.
بیع را گفته اند ایجاب و قبول لفظیین، پس تعریف شده است بیع که فعل است به کیف مسموع که لفظ است، و حال آن که مقوله فعل غیر از مقوله کیف است.
جواب این اشکال واضح است، این که بیع فعل است نه یعنی این که از مقوله فعل است، مراد از فعل، فعل عرفی است، یعنی عمل صادر از شخص. این اولاً. مضافاً بر این که لفظ به عنوان تلفظ آن هم خودش فعل است، فعل عرفی است. پس تعریف شده است أحد الفعلین به فعل آخَر. دیگر اشکال وارد نیست.
مضافاً بر این که لفظ از مقوله کیف مسموع است، با این که از مقوله کیف مسموع است، می توانیم بگوییم فعل عرفی است، پس اطلاق فعل عرفی بر بسیاری از این مقولات هیچ اشکالی ندارد.
تحقیق در این مقام چون اختلاف خیلی شدید است، بعضی ها آمده اند گفته اند بیع اصلاً از مقوله لفظ است و برخی در مقابل ادعاء کردند بیع از مقوله معنا هست. خب خیلی اخلاف شدیدی است، نمی شود یک حقیقت این قدر اختلاف رأی درش باشد، که جمعی کلاً از مقوله لفظ بدانند، و عده ای قائل بشوند که این اصلاً ربطی به مقوله لفظ ندارد، مربوط به معانی است.
لذا آنهایی که گفته اند بیع از مقوله معناست و ربطی به الفاظ ندارد، و اساساً انشاء بیع به لفظ معقول نیست، اگر از سنخ معنا شد، اساس این ادعاء باید ببینیم بر چه اساسی است، بعد ببینیم آیا می توانیم این حرف را قبول بکنیم یا خیر؟ اساس این حرف که بیع را از مقوله معنا دانستند، و اگر از مقوله معنا شد و از سنخ معانی بود نه الفاظ، إنشاء او به لفظ معقول نیست، بر این اساس است که چنین تخیل کرده اند:
لفظ ثبوت خارجی ندارد، وجودِ او مثل وجودِ زمان تدریجی است، همین مقدار که ظاهر شد باز از بین می رود، ثبوت الفاظ به خروج از فم هست، همین الآن که 1 ساعت 1 خطیب منبر می رود، الفاظی که در ابتداء خطابة او بود، آن الفاظ اگر باقی باشد که الفاظ بعدی نمی آید، لذا کلمات یکی بعد از دیگری از دهان شخص صادر می شود، تا برسد به آخرین حرف، و بعد هم دیگر بقائی ندارد. گفته اند حقیقت لفظ این است که از فم انسان خارج می شود و دیگر بعداً ثباتی ندارد. و این چنین چیزی قابل انشاء نیست، چرا؟ چون هیچ گاه لفظ را به لفظ دیگر نمی شود انشاء کرد، هر لفظی سبب وجود .. تازه مُنشَأ است به انسان که فاعل وجودِ اوست، و وجودش هم مربوط به خودش است، و هیچ لفظی سبب برای وجود لفظ دیگر نمی شود، و وجود هر لفظی مربوط به خود آن لفظ است. نه این که کلمه ضَرب این سبب باشد برای وجود کلمه یَضرِبُ، هر کدام از این الفاظ وجودشان مال خودشان است، نه این که وجود لفظ اول، سبب باشد برای وجود لفظ دوم، یا وجود لفظ دوم سبب باشد برای وجود لفظ سوم، خیر. هر یک از الفاظ وجودشان مربوط به خودشان هست، و ربطی به وجود دیگری ندارد. بنابرین اولاً بگوییم برای لفظ ثبوتی نیست الا همین خروج از فم، و ثانیاً انشاء لفظ به لفظ غیر معقول.
این دعوا منشأ شده است که در ما نحن فیه ادعاء بکنند که بیع از مقوله معناست. چون اگر از سنخ الفاظ شد، بیع یک امر ثابتی نیست، اولاً؛ و بر فرض هم که ثابت باشد، وجود او برای خود اوست، و وجود او هیچ گاه سبب برای وجود دیگری نخواهد بود؛ چون هیچ لفظی وجودش مربوط به وجود لفظ دیگر نخواهد شد. لذا انشاء لفظ به لفظ معنا ندارد، و حال آنکه ما بیع را جزء انشائیات می دانیم. لذا این 2 امر باعث شده است که این آقایان ادعاء بکنند که بیع از مقوله معناست و از دائره الفاظ خارج است.
اما این 2 امری که ادعاء کردند هیچ کدامش قابل قبول نیست. چرا؟
زیرا ماهیت لفظ عبارت است از کیف مسموع – علی ما هو المشهور – لفظ از سنخ مقوله کیف مسموع است، لذا تلفظی که انسان می کند، وجود عرضی دارد، تا جوهر که همان انسان باشد، نباشد، این عرض تحقق پیدا نمی کند، وجودش همیشه پناه به موضوع می آورد که عبارت باشد از همان شخص.
طبیعی لفظ مثل سائر طبائعی که در باب مقولات هست، در مقام ماهیت و ذاتشان نه وجود خارجی ملحوظ هست و نه وجود ذهنی. هیچ یک از 2 وجود خارجی و ذهنی، در حاقِّ هیچ یک از مقولات چه مقوله کیف و چه سائر مقولات دخالت ندارد. پس در این مرحله پای وجود به میان نمی آید.
می آییم سراغ وضع الفاظ. که اگر واضعی باشد و بخواهد لفظی را برای معنا وضع کند، در مقام وضع باز غیر از این که طبیعی لفظ را برای معنا وضع می کند، با قطع نظر از وجود، چیز دیگری هم در میان نیست. پس نه به لحاظ معنای مقولی الفاظ مرهون اند به وجود، و در گرو وجود نیستند، و نه به لحاظ وضع واضع، لفظ را در ازاء معنا، ارتباط با وجود خواهند داشت.
پس وجود خارجی و وجود ذهنی، نه در ماهیت الفاظ دخالت دارد، و نه در ماهیت وضع الفاظ برای معانی دخالت دارد.
س: … ج: آنکه تعبیر می شود وقتی وضع کردند، نتیجه وضع بله این است که اگر وجود پیدا کرد، عالم به وضع از شنیدن لفظ منتقل می شود به معنا، این ثمرة وضع است، ولی حقیقت وضع که جعل اللفظ در مقابل معنا باشد، در اینجا نظر به وجود نیست، و کاری هم به وجود ندارند. می گویند این لفظ، یعنی این ماهیت وضع شده است برای این معنا، در این جا نه نظر به وجود خارجی دارند و نه نظر به وجود ذهنی. گرچه بدون هیچ یک از مراتب وجود لغو خواهد بود، این یک حرف دیگری است. دخالت داشتن در ماهیت امرٌ، و لغویت داشتن به حسب وضع که اگر بگوییم هیچ مرتبه ای وجود نداشته باشد، آن أمر آخَری است، ولی ما می خواهیم این را دقت بکنیم که آیا اساساً پای وجود در ماهیت لفظ که کیف مسموع است به میان می آید یا نه.
اصرار بر این دارند که در ماهیت هیچ یک از مقولات، چه مقوله کیف مسموع باشد و چه مقوله ای دیگر، در ماهیت هیچ یک از اشیاء، حالا چه مقولات عرضی چه مقولات جوهری، در ماهیتشان وجود اصلاً دخیل نیست. لذا در مقام ماهوی می گوییم هر یک از 2 طرف نقیض سلب می شود، معنای سلب 2 طرف نقیض از مرتبه تقرُّر ماهوی معنایش همین است که هیچ یک از این 2 طرف نقیض، نه به عنوان جنس آن ماهیت اند و نه به عنوان فصل آن ماهیت، دقت فرمودید.
پس در این مرحله که پای وجود به میان نمی آید.
س: … ج: در مقام وضع این ماهیت را برای آن معنا در نظر می گیرند. نمی خواهیم بگوییم که تعیُّنی پیدا نکرده است. آیا آنجا نظر به حمل اولی دارد یا نظر به حمل شایع؟ نظر به حمل اولی است، چون نظر به حمل اولی است، پای وجود به میان نمی آید.
س: … ج: این ثمرة این است، برای همین است که عرض کردیم که نتیجه وضع همین است.
س: … ج: جعل هذا اللفظ لهذا المعنا به حمل شایع است، اما در این جا نظر به وجود دارید؟؛ بله، ما نمی توانیم تعریة از وجود کنیم. مسلَّم است. چون تا آن شخص نباشد که نمی تواند جعل کند، پس قهراً در ظرف هستی و وجود دارد این کار را می کند. اگر پای وجود به میان نیاید به طور کل، یعنی چیزی نیست، چیزی نیست، نه وضعی هست نه واضعی هست، نه موضوعی هست، نه موضوع له ای هست.
عرض بنده این است که یک وقت این جا التفات و اعتناء دارید به وجود و دخالت وجود در مقام وضع، یا به این اعتناء ندارید. اعتناء به این دخالت وجود نیست، گرچه در همین ظرفی که می گویید ما اعتناء نداریم به دخالت وجود، در ظرف وجود محقق شده است.
فرق است بین این که شما وجود را دخیل بدانید و این که وجود را دخیل ندانید، ایشان می فرمایند وجود دخالت ندارد، و حرف درستی هم هست.
چون اگر دخالت داشته باشد معنایش این است که لفظ وضع شده است برای معنا و جزء معنا می شود وجود، و حال آنکه این جوری نیست که جزء معنا وجود باشد. کلمه ضَرَبَ وضع شده است برای معنای زدن، نه برای زدنِ به قید وجود که یک جزء معنا وجود باشد، لذا باید یک جزء معنا را در جمیع موارد وضع، هستی و وجود قرار بدهیم، کجا این چنین هست؟
خلاصه کلام این است که در باب وضع الفاظ، الفاظ وضع شده اند برای ماهیت بما هی ماهیةٌ، نه ماهیت به شرط وجود ذهنی یا ماهیت به شرط وجود خارجی. این را می خواهند بگویند و این حرف درستی هم هست.
خب، پس تا این جا وقتی تحلیل بکنیم، این دقتی که فرمودند فی محله هست که در باب ماهیات، چه ماهیات عرضی و چه ماهیات جوهری، پای وجود به میان نمی آید، لذا در مقام تقرُّر ماهوی تمام اعراض از جمله کیف مسموع، وجود در آنجا نیست، هذا اولاً.
استعمال چه طور؟ استعمال هم همین طور است. زیرا وضع برای این است که انتقال بکند مخاطب از شنیدن لفظ به موضوع له. این است حقیقت وضع دیگر، غرض از وضع انتقال مخاطب است از استماع لفظ به معنا. غرض از استعمال چیست؟ استعمال هم برای این است که انتقال بشود از استعمال به مستعمَلٌ فیه.
حالا انتقال که هم در باب وضع وجود دارد و هم در باب استعمال وجود دارد، نهایت در وضع انتقال به موضوع له و در استعمال انتقال به مستعمل فیه. انتقالی که از ناحیه مخاطب حاصل می شود این چه نحوه از وجود را دارد؟ وجود ادراکی است. و وجود ادراکی که ماهیت انتقال را تشکیل می دهد، این معنا نه عارض می شود بر موجود به وجود ذهنی و نه عارض می شود بر موجود به وجود خارجی. چرا؟ چون انتقال از وجود ذهنی به وجود ذهنی، مماثِل که عبارت است از وجود ادراکی، مماثل را قبول نمی کند. چون اگر وجود شد، أحد الوجودَین با وجود آخَر مماثِل یک دیگرند، و أحد المثلین قابل مثل دیگر نیست، بلکه هر مِثلی طرف می کند مِثل دیگر را، همان طور که اجتماع ضدین مستحیل است، اجتماع مثلین هم مستحیل است. لذا احد المماثلین، قابل مماثل آخَر نیست، بلکه طارد مماثل آخَر هست.
و هم چنین مقابل لا یقبل المقابل. اگر أحدهما وجود ادراکی باشد و دیگری وجود خارجی باشد، – اگر هر 2 را وجود ادراکی قرار بدهیم، می شوند مماثل؛ و اگر یکی وجود ادراکی باشد و دیگری وجود خارجی باشد، به یک اعتبار می گوییم مقابل، در عین این که باز مماثلت در اصل هستی هست –
علی أی حال نه مماثل مماثل را می پذیرد، و نه مقابل مقابل را درک می کند. از این چه نتیجه می گیریم؟ نتیجه این می شود که موضوع له، اگر از سنخ کیف مسموع باشد، از سنخ معنایی خواهد بود که قابلیت دارد هم برای إخبار و هم برای إنشاء. چون الفاظ که قابل إخبار و إنشاء نیستند، معنا هست که یقبل الإخبار و یقبل الإنشاء را. این ها همه مقدمه این است که می خواهیم بگوییم آنهایی که گفته اند بیع از سنخ معنا هست به چه دلیل، و در مقابل آن هایی که گفته اند از سنخ الفاظ هست به چه دلیل.
چیزی که قابل اخبار و انشاء هست معناست، معنا هست که می توانیم از معنا اخبار کنیم، کما این که می توانیم معنا را انشاء کنیم، ولی الفاظ را قابل اخبار هست؟ لفظ قابل اخبار نیست. به یک معنا لفظ قابل انشاء – به معنای خاصی که مورد نظر است، یعنی ایجاد شیء بشود به وجود آخَری – به این معنا هم قابلیت ندارد، چرا؟ چون وجود هر لفظی، وجودِ خودش است، نه این که وجود باشد برای شیء آخَر.
پس تا این جا وقتی تحلیل بخواهیم بکنیم این 2 مطلب روشن شد، که اولاً در ماهیت هیچ یک از مقولات، از جمله کیف مسموع، که بیع را گفته اند از سنخ لفظ اگر بدانیم داخل است در کیف مسموع؛ در ماهیت این ها وجود دخالت ندارد، هذا اولاً،
نکته دومی که روشن شد این است که چیزی که قابلیت برای اخبار و انشاء دارد معانی است، الفاظ قابل اخبار و انشاء نیستند، لذا نمی توانیم بگوییم اللفظ ما یحتمل الصدق و الکذب، معنا هست که در صورت اخبار قابلیت صدق و کذب را دارد، الفاظ را بگوییم قابلیت صدق و کذب را دارد، اصلاً این تعبیر غلط هست.
و اما این نکته که ادعاء کرده بودند انشاء لفظ به لفظ. این باید تحلیل بشود. انشاء چیست؟ آیا مراد از انشائی که در باب بیع بحث می کنیم، مراد ایجاد خارجی است؟ مثل موجودات عینیة ای که در خارج موجودند؟ اگر این باشد ایجاد لفظ خارجاً به لفظ، حرفی درست است که قابلیت ندارد. شما نمی توانیم لفظی را به لفظ دیگر در خارج ایجاد کنید. بلکه ایجاد هر لفظی، وجودِ همان لفظ است، و ربطی به وجود لفظ آخَر نخواهد داشت، اگر انشاء عبارت باشد از ایجاد خارجی.
و لکن حق در مقام این است که انشاء، ایجاد تنزیلی است، نه ایجاد خارجی، لذا وقتی گفته می شود بیع انشاء تملیک است نه به عنوان این که یک عین خارجی در این جا داشته باشیم که به واسطه انشاء ما تحقق پیدا کرده باشد، لذا می بینیم قبل از انشاء و بعد از انشاء، بین طرفین معامله نسبت به عوضین و نسبت به مالکین، هیچ گونه تغییری حاصل نمی شود. بله آثار دارد، اما این انشاء بما هو إنشاءٌ، نه در مُنشِی تغییری ایجاد می شود که بگوییم چیزی از او کم می شود، نه برای آن کسی که انشاء شده است، تغییری ایجاد می شود، که چیزی افزوده به او بشود. این طوری نیست. لذا انشاء، انشاء تنزیلی است، یک امری است که در افق اعتبار و نفس است، نه در خارج که قابل مشاهده باشد. لذا موجود بالذات می شود لفظ و شخص لفظ. معنا می شود انشاء شده است، به لفظ، اما به وجود تنزیلی.
خب اگر پای وجود تنزیلی به میان آمد، این ادعائی که کرده بودند، که ایجاد اللفظ باللفظ معقول نیست، می گوییم اولاً این جا ایجاد المعنا هست، نه ایجاد اللفظ؛ ایجاد المعنا هست باللفظ نه ایجاداً خارجیاً، بلکه ایجاداً تنزیلیاً.
پس لفظ را ولو این که از ماهیت کیف مسموع بدانیم، اگر بگوییم وجود لفظ وجود باشد برای لفظ اولاً و بالذات، و وجود باشد برای معنا ثانیاً و بالعرض؛ هیچ اشکالی تا این جا ندارد، و محذور عقلی هم ندارد. چرا؟ برای خاطر اینکه وقتی می گوییم وجود است برای معنا، نه وجود حقیقی خارجی، که بگوییم این هم باید داخل بشود در کیف مسموع بالتبع مثلاً؛ نخیر این جوری نیست؛ این وجود تنزیلی است، و وجود تنزیلی غیر از وجود عینی خارجی است.
پس بنابرین وجود اللفظ وجود است برای خود لفظ. و ما ایجاد اللفظ باللفظ نخواستیم بکنیم، ایجاد المعنا هست، چرا؟ چون چیزی که قابلیت انشاء و إخبار را دارد معنا هست، نه لفظ. معناست که قابلیت انشاء را دارد کما این که معناست که قابلیت اخبار را دارد، نه لفظ. ما معنا را می خواهیم انشاء بکنیم. پس اشکال اول کلام این قائل را نمی توانیم بپذیریم، که بیع را داخل در الفاظ دانستند، بیع اگر از انشائیات است داخل در معانی است نه الفاظ. چرا؟ چون معنا هست که قابلٌ للإنشاء. در مقابل إخبار.
ولی الفاظ قابلٌ للإنشاء به معنای ایجاد، نه انشاء در مقابل إخبار. لذا این خلط نشود، که شما از یک طرف می گویید لفظ قابل انشاء نیست، کما این که قابل اخبار نیست، بله انشاء در مقابل اخبار، و از یک طرف می گویید إنشاء اللفظ. این إنشاء اللفظ یعنی ایجاد اللفظ. گاهی انشاء گفته می شود در مقابل اخبار، اون معنای دیگری است، غیر از این انشاء به معنای ایجاد.
پس بناءً علی هذا چون بیع جزء انشائیات است در مقابل اخباریات، باید چیزی باشد و داخل در ماهیتی باشد که قابلیت انشاء را داشته باشد، آن ماهیتی که قابلیت انشاء را دارد، ماهیت معانی است، الفاظ که این جوری نیستند، این اولاً.
بعد معنا را شما چه طور انشاء می کنید با لفظ؟ می گوییم اگر شما از شنیدن این جمله ذهنتان به ایجاد معنا به لفظ رفته باشد، ایجاداً حقیقیاً مثل ایجاد اشیاء در خارج، این معنا باشد؛ می گوییم بله، این امر غلط است، یعنی همانطور که نمی شود ایجاد اللفظ باللفظ، ایجاد المعنا هم باللفظ نمی شود.
ولی اگر مراد ایجاد تنزیلی باشد، ایجاد بالعرض باشد، این اشکالی ندارد، که وجود لفظ، وجود لفظ هست بالحقیقة و بالذات، و وجود معنا باشد بالعرض و بالواسطة، این اشکالی ندارد؛ و این جا مرادمان از این که بگوییم ایجاد می کنیم معنا را به لفظ، یعنی ایجاد تنزیلی می کنیم، معنا را به واسطه لفظ.
پس این شبهه ای که منشأ شده است که بیایند بیع را داخل در معانی بکنند به خاطر این 2 امر، این 2 امر دلیل نمی شود. و سبب نمی شود که ما بگوییم بیع از مقوله الفاظ نیست، بلکه از سنخ معانی است، به خاطر این که ایجاد اللفظ باللفظ می شود، نه، ربطی به این حرف ندارد، منشأش چیز دیگری است که عرض شد.
کلامی است که صاحب کفایه رض بیان کرده است، و آن این است که وضع لفظ برای لفظ مستحیل است، و استدلال می کنند برای این ادعاء، به این که اگر لفظ امکان داشتن وضع بشود برای لفظ، باید اشتقاق را قبول بکند، و حال آن که الفاظ مشتق می شود ازش، و صِیَغ مختلفة ای ما از لفظ واحد داریم. اگر وضع لفظ برای لفظ صحیح باشد، اولاً نباید اشتقاق را قبول بکند، برای خاطر این که معنا معنای جامدی است، نه معنای حدثی. مثل اسماء اعیان و اسماء ذات.
این کلام صاحب کفایه رض بنابر تحقیق مردود است، چرا؟ چون ایشان منشأ مشتقات را معنای حدثی می داند. معنای حدثی چیست؟ همان معنای مصدری، که در معنای مصدری، نسبت وجود دارد، ولی نسبت مصدریة، به معنای زدن. مشتقٌ منه را ضَرب به معنای زدن می دانند، همان حرفی که در صرف نزد صرفیین مشهور است، که مصدر را اصل کلام می دانند. بر این اساس ادعاء کرده اند که وضع اللفظ للفظ مستحیل است، برای خاطر این که اگر امکان داشته باشد وضع لفظ برای لفظ، نباید اشتقاق حاصل بشود، این لفظ بشود منشأ اشتقاق. چون معنا در این صورت، در بعضی از الفاظ، معنا جامد هست، و اگر معنا جامد شد نمی شود معنای غیر حدثی، مشتقٌ منه قرار بگیرد. لذا مصدر را اصل کلام می دانند حسب المشهور، و ادعاء می کنند که مصدر بما له من المعنا الحدثی النسبی که زدن باشد در ضَرب، این عبارت است از مشتقٌ منه و مبدأ اشتقاق.
این خلاف تحقیق است، چرا؟ چون در جای خودش در بحث الفاظ بحث کردیم، ریشه این کلام هم از اهل حکمت گرفته شده، و مرحوم صدرا رض هم از آن ها این حرف را گفته است، مرحوم صدرا رض در اسفار هم تصریح به این دارند، مبدأ مشتقات امری است که در قوة این فعلیات باشد. چون یک قاعدة حِکمی دارند که هیچ وقت یک فعلیت قابل فعلیت دیگر نیست، هیچ صورتی صورت دیگر را قبول نمی کند، باید قوة باشد که قابلیت این را داشته باشد که صُوَر مختلفة و متعددة، در بیاید. لذا اگر خودش فعلیتی داشته باشد، هیچ وقت فعلیت فعلیت دیگر را قبول نخواهد کرد. لذا مصدر بما هو مصدرٌ، فعلیةٌ من الفعلیات. صورةٌ من الصُوَر، لذا بین مصدر و ضَرَبَ که فعل ماضی است هیچ فرقی ندارند؛ مصدر با فعل مضارع و امر و نهی، هیچ فرقی با هم ندارند، از این جهت که هر یک از این ها صورتی هستند، در عرض یک دیگرند، و قرار دادن أحدهما را مبدأ و بقیه را مشتقات او ترجیح بلا مُرَجِّح است، وجهی ندارد که ما هیئت مصدری را مبدأ قرار بدهیم.
لذا مصدر را می فرمایند، امری مبهم است، که نه صورت مصدری دارد نه صورت ماضویت دارد، نه صورت مضارعیت پیدا کرده است، نه صورت امر و هکذا، لذا تعبیر می کنیم به ضاد و راء و باء مبهمة، مبهمه از این جهت که نه صورت مصدری دارد نه ماضوی و نه استقبالی و هکذا. اون مبدأ است و مبدأ مشتقات است. بنابرین این که ایشان گفته اند نمی شود وضع لفظ برای لفظ، و الا تالی فاسدش این است که نمی شود لفظ را مشتقٌ منه قرار بدهیم. این مبنی بر کلامی است که اصل آن کلام بی اساس است، این مبنی بر این است که لفظی را مبدأ قرار می دهیم برای سائر مشتقات، و بهش می گوییم لفظ مبدأ.
و حال آنکه مبدأ مشتقات لفظ مصدر نیست، کما این که فعل هم مبدأ هست.
پس بناءً علی هذا مبنای این حرف یک حرف بی اساسی است، که این حرف چون اساسش قابل قبول نیست، کلام ایشان را ما نمی توانیم قبول بکنیم.
این ادعائی که در این جا شده است.
حالا بعضی ها در نقطه مقابل این قول قرار گرفته اند، و گفته اند اصلاً نمی شود بیع را از ماهیت معنا قرار داد، باید از سنخ الفاظ باشد. درست نقطه مقابل قول اول. ببینیم این کلام را چقدر می توانیم بپذیریم، بعد وارد یک بحث دیگری می شویم که آن هم به درد می خورد، گرچه در اصول مطرح کرده اند و این جا فقط اشاره می کنند، مسئله این است که حقیقت انشاء چیست؟ آیا انشاء یعنی ایجاد معنا به لفظ. ایجاد حقیقیِ معنا به لفظ، یا این که نه، ایجاد معناست تنزیلاً، ایجادٌ تنزیلاً، بین این 2 مطلب فرق است، که ایجاد باشد باللفظ، یا این که تنزیل باشد، ایجاد تنزیلی باشد، بین ایجاد تنزیلی و ایجاد حقیقی کاملاً تفاوت هست.