نتایج در این جا نشان داده می شوند.
نتیجه ای مرتبط با جستجوی شما یافت نشد.
بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین إنه خیر ناصرٍ و معین، و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین و لعنة الله علی أعدائهم أجمعین من الآن إلی لقاء یوم الدین. عرض شد که اسقاط به معنای عفو نیست، و منشأ قابلیت حقوق فی الجمله برای اسقاط و عدم قابلیت احکام للاسقاط دیروز مفصلا...
آیت الله حسینی آملی (حفظه الله)
بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین إنه خیر ناصرٍ و معین، و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین و لعنة الله علی أعدائهم أجمعین من الآن إلی لقاء یوم الدین.
عرض شد که اسقاط به معنای عفو نیست، و منشأ قابلیت حقوق فی الجمله برای اسقاط و عدم قابلیت احکام للاسقاط دیروز مفصلا عرض شد، و آن اختلاف ماهوی بین حق و حکم بود. اما حالا در چه حقی اسقاط معنا دارد، و در چه چیزی نه، این تابع دلیل است که بعداً وارد می شویم.
فعلاً کلام در این است که اسقاط به معنای رفع الإضافة است یا إخراج الشخص أو الطرف عن الطرفیت للإضافة است؟ 2 احتمال.
ابتداءً ممکن است به نظر برسد که اسقاط، همان إخراج شخص است از طرفیت للإضافة به إعتبار این که حق گاهی از اوقات، در عین حالی که حق واحد است، رفع او به طور کل معقول نباشد، مثلاً اگر حقی از حقوق مثل حق شفعه به ارث منتقل بشود به ورثه و ورثه متعدد باشند، قبل از این که منتقل به ورثه بشود، این حق، حقِ واحد بود، اسقاط حق شفعه از ناحیه مورِّث موجِب سقوط حق می شد، پس در این جا ما می توانیم اسقاط را رفع اضافه معنا کنیم، و رفع اضافه کردن معنایش اسقاط حق است کلاً و بالکل حق منتفی می شود. اما اگر منتقل به ورثه شد، و ما اسقاط را به معنای رفع الإضافه معنا کنیم، فرض کنیم که ورثه 5 نفر اند، یکی از ورّاث حق شفعه خودش را اسقاط کرد، آیا اضافه که این حق الشفعه بود، کلاً از بین می رود؟ خیر، بقیه افراد وجود دارند، آن 4 نفر دیگر ذو الحق اند. آنها می توانند إعمال کنند حق الشفعه خودشان را بتمامه، نه بالنسبه. پس در این جا اگر ما اسقاط را به معنای رفع الإضافه معنا کنیم، این شخص با این اسقاط حق موجِب نشده است که اضافه این حق از بین برود، اضافه نسبت به آن 4 نفر دیگر هست. بله معنای دوم این جا خوب است، یعنی إخراج الطرف عن الطرفیت للإضافه خوب است، این جا این شخصی که اسقاط کرده است، این دیگر طرف برای این اضافه نیست، پس اسقاط به معنای اخراج طرف از اضافه باشد، نه رفع الإضافة کلاً، این جا اخراج طرف از طرفیت للإضافه شده است، اینی که حق خودش را اسقاط کرده است، دیگر طرف اضافه نیست، ولی اصل اضافه باقی است، چرا که آن 4 نفر قائم مقام این 1 نفر اند. یعنی آن 4 تا حقشان باقی است. پس معنای دوم در همه جا معنا پیدا می کند، ولی معنای اول بعضی از موارد حق نمی شود، جاری بشود. چون اگر به معنای رفع الإضافه بگیریم، باید به اسقاط 1 نفر، اضافه و حق الشفعه از بین برود، در حالی که نمی رود. رفع الإضافه به اسقاط اضافه است کلاً، و حال آن که حق الشفعه کلاً در این جا از بین نمی رود.
حق واحد از طرفی متعدد که نمی شود، چون تعدد حق واحد مسلتزم خلف است، که از طرفی بگوییم 1 حق است، و بعد همین 1 حق شده است چند حق، این که نیست. حق واحد متجزی هم نمی شود که جزء جزء بشود، که بگوییم به صورت درصد، که اگر 5 نفرند برای هر نفر 20 درصد باشد، این هم که نیست. چرا؟ چون این امر بسیطی است، امر بسیط دارای اجزاء نیست که بگوییم هر یک نسبت به سهم خودش صاحب جزء باشد، و صاحب سهم باشد، این هم گفتنی نیست.
لذا در این جا اسقاط حق معنایش منحصر در این است که بگوییم: اخراج طرف باشد از طرفیتش للإضافة. این آقایی که حق خودش را اسقاط کرده است، او دیگر طرف اضافه نیست برای حق الشفعه. بقیه افراد به حال خودشان باقی می مانند و طرف اند برای حق الشفعه.
این به نظر بدوی است.
و لکن همانطوری که دیروز اشاره به این شد، که تحقیق این است که خیر، اسقاط همه جا به معنای رفع الإضافة است. نهایت رفع الإضافة در بعضی از موارد لازمه اش خروج طرف است از طرفیت، خروج طرف از طرفیت، حقیقتاً اسقاط نیست، بلکه لازمه اسقاط است. شما نمی توانید لازمه شیء را خودِ شیء قرار بدهید، اسقاط همان رفع الإضافه است، نتیجه و ثمرة رفع الإضافه خروج طرف است از طرفیتش للإضافه.
چرا؟ چون اسقاط یا اسقاط من أصله است، یا سقوط عن نفسه است. اسقاط من أصله باشد این لغویت است، چرا از اصل اثبات بشود که بخواهد از اصل اسقاط بشود، اسقاط من اصله این منافات با اصل ثبوت دارد، و لذا مستلزم لغویت است، این را نمی توانیم بپذیریم، باید بگوییم اسقاط سقوط عن نفسه است، اسقاط وقتی به معنای سقوط عن نفسه شد، هیچ منافاتی با ثبوت لغیره ندارد، این جایی که حقوق برای افراد متعدد بالأرث ثابت شده است، حق شفعه به ارث برای 5 نفر ثابت شده است، مورث 1 نفر بود، اگر اسقاط می کرد، واضح است که کلاً حق شفعه اسقاط می شد، حالا که منتقل شده است به 5 نفر، شما گفتید: اگر اسقاط را رفع الإضافه معنا کنید، لازمه اش این است که این حق به واسطه اسقاط 1 نفر، از همه از بین برود، و حال آنکه در باب انتقال حق شفعه به ورثه، اگر یکی از ورثه اسقاط کرد، از بقیه ورثه اسقاط نمی شود، آنها می توانند حق الشفعه را اعمال کنند. چه طور معنا کنیم که با این نقض مواجه نشویم؟ باید این چنین معنا کنیم، اسقاط رفع الإضافه است نه رفع الإضافه من اصله. بلکه رفع اضافه از نفس همین مسقط. خب اگر این شد، هم لغویت لازم نمی آید، و هم با بقای حق برای من عدای مُسقِط هم هیچ منافاتی ندارد. اسقاط رفع الإضافة عن نفسه است، این جور معنا کنید.
چون اگر رفع الإضافة من أصله باشد، لغو است، چرا از اول این حق بیاید؟
رفع الإضافة به نحو مطلق باشد با بقاء حق برای غیر مُسقِط منافات دارد، و همین هم منشأ شده است که توهم بکنند و بگویند که اسقاط عبارت است از اخراج طرف عن الطرفیت للإضافة، نه به معنای رفع الإضافه. می گوییم: بله، شما رفع الإضافه را به طور مطلق می گیرید، لذا به این اشکال مواجه می شوید، اسقاط رفع اضافه مطلقاً نیست چه عن نفسه و چه عن غیره، که بگویید اگر رفع اضافه عن نفسه کرد، چه ملازمه ای دارد با رفع اضافه عن غیره؟، یکی از 5 وارث حق خودش را اسقاط کرده است، چرا از بقیه ورثه ساقط بشود، وجهی برای سقوط از بقیه ندارد. جواب این است که چه کسی گفته است که اسقاط معنایش رفع الإضافه است مطلقاً، معنای اسقاط رفع الإضافه است، اما رفع الإضافه عن نفسه، از همین کسی که اسقاط کرده است، خب این نه لغویت است که معنای اول بود، و نه با بقای حق برای بقیه افراد منافات دارد، حق واحدِ بسیط است که برای متعدد اعتباراً ثابت است، ولکن هر کسی از این ورثه حق را اسقاط کرد، رفع اضافه از همان فرد شده است، اما بقاء اضافه برای سائر افراد هیچ اشکالی ندارد، و هیچ محذوری هم ندارد.
س: … ج: عن نفسه در مقابل من أصله، معنایش این نیست که بخواهیم این 2 را مقابل قرار بدهیم، بلکه هم شکل بودن در عبارت را از نظر تعبیر منظور داشتیم. و الا نمی خواهیم این 2 را در مقابل هم قرار دهیم. اسقاط از زمان اسقاط است، نه من أصله، و رفع الإضافه است من حین الرفع، نه من اصله. بحث کشف نیست، بحث نقل است در حقیقت. یعنی از حینی که اسقاط می کند ساقط می شود نه این که از اصل ساقط بشود، از خودِ این شخص ساقط می شود نه از غیر این. اسقاطٌ من نفسه لا من غیره، غیره سائر افرادی هستند که دارای حق اند. و من نفسه است لا من اصله، یعنی از حین اسقاط ساقط می شود، نه این که الآن که اسقاط کرد کاشف باشد که از اول حق نبوده، که موجِبِ لغویت بشود. مثل بحث اجازه که کاشف است یا ناقل، از همین قبیل است.
س: این که همان معنای خروج طرف از طرفیت است؟ ج: نه، آن ها اسقاط رفع الإضافه است، لازمه رفع الاضافه، خروج طرف از طرفیت است، کدام طرف؟ همین طرفی که اسقاط کرده است. پس در این جا این شخص رفع الإضافه کرده است … .
س: … ج: اصل حق از اول باقی است تا زمان اسقاط . حق واحدی است که بتمامه به متعدد منتقل شده و چون امر اعتباری است هیچ اشکالی هم ندارد، هر یک تماماً این حق را دارند که حق شفعه کنند، عملاً به 5 حق منحلّ می شود، لذا اسقاط یکی از افراد هیچ کاری به دیگران ندارد … امر بسیط است و انحلال به این معنا نمی گوییم، در حقیقت مبدَّل می شود به 5 حق. اسقاطِ از این 1 نفر یعنی به واسطه رفع الإضافة که نتیجه آن خروج همین مسقط است از طرفیت للإضافه. منافاتی با بقای آن باقی افراد به عنوان طرف للإضافه نخواهد بود.
پس اولاً اسقاط شد رفع الإضافه و رفع الإضافه لازمه اش خروج طرف است از طرفیت للإضافه. و خروج طرف از طرفیت للإضافه منافاتی با بقاءِ باقی افراد للطرفیت للإضافه نخواهد داشت، این ما حصل آن چیزی است که در رابطه با ماهیت اسقاط می توانیم این جا بگوییم.
س: نتیجه ندارد .. ج: چرا نتیجه ندارد؟ اگر گفتیم که کلاً رفع الإضافه باشد، برای بقیه دیگر جایی نمی ماند که بخواهند اخذ بالشفعه بکنند، حقی ندارند، اگر گفتیم نسبت به باقی از بین نمی رود، آن ها می توانند اعمال حق شفعه کنند، و لو این که 4 نفرشان اسقاط کرده باشند، آن 1 نفر باقی مانده می تواند اخذ بالشفعه بکند. و این آقایی که حق شفعه خودش را اسقاط کرده دیگر، نمی تواند از حق الشفعه استفاده بکند. هر کسی هم که زودتر أخذ بالشفعة کردم، مقدَّم است. برای مشتری هم فائده ندارد، خب نداشته باشد، وقتی خودش می داند که این مال مشترک است و أخذ بالشفعه جایز است، وقتی اقدام کرده است، معنایش این است که اقدام می کنیم به خرید، اگر آمدند اخذ بالشفعه کردند که فهو و اگر نکردند، ما خریده ایم. او با علم به این وضع وقتی اقدام می کند، .. – حالا یک بحثی است که اگر نداند این مال مشترک است، آیا این نقص است در بیع؟ که آن خیار عیب داشته باشد، این عیب هم محسوب می شود؟ عیب عیناً که نیست، ولی ممکن است بگوییم عیب حکمی هست و نتیجةً می تواند فسخ کند. –
حاصل کلام این که، اسقاط مثل نقل، چه طور می گوییم نقل عین، نقل منفعت، یا عمل حرّ. اسقاط مثل نقل اضافه می شود به خودِ حق. نقلِ حق، نمی گوییم نقل قهری یا نقل اختیاری حق، انتقالِ حق، انتقال عین، انتقال منفعت. همانطوری که نقل می خورد به خودِ عین و منفعت و حق. نقل ِ حق می گوییم یعنی چی؟ یعنی خودِ حق نقل شده است، نه نقلِ اثرِ حق. اسقاطِ حق هم یعنی اسقاط خودِ اضافه است، نه نفع اضافه به طرف، به طرف ما کاری نداریم، همانطوری که نقل بالمطابقه به حق متوجه می شود، لازمه توجه نقل به حق، این است که طرف، مبدَّل می شود از صورت قبلی به فرد آخَر. مثلاً حق از زید منتقل شد به عمرو، قبلاً طرف این حق چه کسی بود؟ زید، حالا که نقل داده شد به عمرو، طرف این حق می شود عمرو، در اسقاط هم همین طور، همانطور که نقل به خود حق می خورد و طرف بالإلتزام از طرفیت خارج می شود، اسقاط هم باید به خود حق تعلُّق بگیرد. این هم به اصطلاح مؤیدی برای مطلب. که تأیید این مطلب که چرا اسقاط به خودِ حق می خورد؟ این است که نقل هم متوجه به خود حق می شود. در بحث نقل عین و نقل منفعت و نقل حق، نقل به خود حق می خورد، لازمه تعلق نقل به حق، این است که طرف این حق تغییر پیدا کرده است، از منقولٌ منه به منقولٌ الیه، از زید به عمرو. حالا در ما نحن فیه هم اسقاط تعلق می گیرد به خودِ حق. پس طرف اضافه این حق، آن شخصی که قبلاً بوده است، پس از اسقاط دیگر او طرف اضافه نیست، این لازمه اسقاط است.
س: … ج: بیع دلالت بر نقل ندارد، این از اغلاط مشهور است. جایی داریم که بیع هست و نقلی نیست. مثل بیع کلی، کلی بما هو کلیٌ چیست که نقل پیدا بکند؟ این اولاً، ثانیاً در آنجا نقل محقق می شود، اما اگر 5 نفر مالک شیء هستند، همه باید رضایت به این بیع داشته باشند، و الا نقل محقق نمی شود. چه ربطی به حرف ما دارد و چه اشکالی نسبت به بحث ما دارد؟
س: … ج: اضافه گره دار است و وابسته است به 2 طرف، مقوله اضافه بدون 2 طرف معنا ندارد. حتی همان جایی هم که اسقاط می کند، این خودش را از طرفیت للإضافه خارج می کند، یا باید حق تماماً از بین برود، یا این که باقی است، حتماً باید یک طرفی برای او باشد و جایگزین این بشود، و الا بدون طرف اضافه ای نیست، بلکه اصلاً نسبت بدون منتسبین معنا ندارد. اضافه هم بدون مضاف و مضافٌ الیه معنا ندارد، و باید 2 طرف باشد.
لذا حق که در مقابل عین است، در مقابل منفعت است، در مقابل عملِ حرّ است، در عبارت مرحوم شیخ انصاری رض وقتی بحث کردند چه چیزهایی می توانند به عنوان ثمن قرار بگیرد، عین را فرمودند اشکالی ندارد، منفعت را هم فرمودند اشکالی ندارد، در عملِ حرّ قبل المعاوضة شبهه کردند که مالیت ندارد، در حق هم همین اشکال را کرده اند، مرحوم شیخ رض که اشکالشان این است که حق را عوض قرار داد، لأنَّه لیس بمالٍ. و حال آنکه متعلق حق، قطعاً مال هست. مثلاً حق التحجیر، خود این اولویت را اگر مال ندانیم، ولی متعلق حق التحجیر، همان ارضی است که محجَّرة شده، آن ارض که مالیت دارد و ارزش دارد. پس بنابرین حق خودش امری است و متعلق او امر دیگری است، و حق را در مقابل آن 3 چیز قرار دادند، در مقابل عین و منفعت و عمل حرّ قرار دادند، چهارمین چیزی که بحث کردند که آیا می تواند به عنوان ثمن در بیعی قرار بگیرد، حق است، حق را مرحوم شیخ رض اشکال می کنند، و می فرمایند حق مال نیست، با این که متعلق حق مال هست. پس معلوم می شود متعلق حق غیر از حق است، و حق همان اضافه ای است که بین شخص و اون شیء قرار می گیرد، همان اضافه را تعبیر می کنیم به حق.
این در رابطه مسئله اسقاط، آنچه که درباره ماهیت آن، که اسقاط چیست؟، و منشأ قابلیت حقوق للإسقاط، و عدم قابلیت احکام للإسقاط هم بیان شد، این ها را عرض کردیم.
حالا وارد می شویم در بیان ماهیت نقل، که نقل چیست؟ این ها را عرض می کنیم تا بعد بتوانیم بگوییم که آیا می شود حق به عنوان ثمن در باب بیع قرار داد که نقل داده بشود یا نه.
نقل سابقاً عرض شد که گرچه عرض نیست، اما از معانی ای است که استقلال در وجود ندارد، استقلال در تحصُّل ندارد، باید اضافه ای یا مکانی را شما در نظر بگیرید، نقل اعتباری، إخراج شیء است از طرف اضافه ملکیت نفسش الی الطرفیة لإضافة ملکیة غیره، این معنای نقل است.
وقتی نقل می دهد، مثلاً ثمن یا مثمن را می خواهد نقل بدهد، یعنی خودش را از طرفیت اضافه مالکیت نسبت به این شیء – چه ثمن و چه مثمن – خودش را از این طرفیت کنار می کشد و منتقل می کند، طرفیت اضافه این را برای دیگری. در باب اسقاط خودش را کنار کشیده است، دیگر کار ندارد که به چه کسی منتقل می شود. ولی در باب نقل تا زمانی که پای طرفیت خودش در میان باشد، معنا ندارد که طرفیت دیگری بیاید، حالا فرض بکنیم که – این به صورت امر اعتباری است – اگر فرض تدریجی باشد، این باید تدریجاً کنار برود تا بعدی بیاید، مثلاً زمان در باب واقعیات. تا زمان اول به لحاظ حرکت از بین نرود، زمان دوم معنا ندارد، آن اول از بین نرود آن دوم معنا ندارد، آن اول اگر بماند دیگر آن دوم نمی آید. این جا هم همین طور، این زیدی که به لحاظ مالکیت اضافه مالکیت داشته است نسبت به این ثمن، این زید باید خودش را نسبت به اضافه مالکیت به این ثمن کنار بکشد، تا اضافه مالکیه نسبت به عمرو که بایع است واقع بشود. ثمن مِلک مشتری است، چون در بیع بنا بر مسلک مشهور نقل و انتقال است، هم نقل مبیع است و هم نقل ثمن، هم انتقال مبیع است و هم انتقال ثمن. بایع نقل می دهد مبیع را، یعنی این که خودش را از طرفیت للإضافه المالکیه نسبت به مبیع کنار می کشد، و آقای مشتری را به عنوان طرف اضافه مالکیه نسبت به این مبیع قرار می دهد، مشتری ثمن را نقل می دهد به بایع، یعنی – در باب اعتبار – خودش را از طرف اضافه مالکیه نسبت به ثمن کنار می کشد، دیگری را که بایع هست به عنوان طرف اضافه مالکیه ثمن قرار می دهد، او هم قبول می کند فعل او را. لذا در مکاسب بیان شده است که در حقیقت در بیع، از هر 2 طرف نقل است و انتقال. نهایت بایع نقل می دهد مبیع را و مشتری انتقال می کند مبیع را، مشتری نقل می دهد ثمن را و بایع انتقال می کند ثمن را.
پس بنابرین نقل و انتقال از 2 طرف هست، پس چه طور تعبیر می کنند که بیع لنقل الأعیان یا لنقل المبیع می گویند، نه لنقل الثمن؟ چون هدف اصلی در آنجا نقل مبیع است، و ثمن به تبع اوست، از این جهت است که آنی که مقصود بالأصاله است – هم بایع قصد فروش دارد مطابقةً، و هم مشتری خریدار مبیع است بالمطابقة – چون مجاناً نیست و عوض می خواهد، لذا ثمن را به عنوان امر ثانوی در نظر می گیریم، و از این طرف هم چون مشتری می خواهد به آن مبیع برسد، و بدون دادن پول و ثمن به آن نمی رسد، لذا پول می دهد. پس بناءً علی هذا، حقیقت نقل عبارت است از این که خارج کند خودش را از طرفیت اضافه مالکیه نسبت به شیء، و منتقل کند این طرفیت را برای غیر، در باب اسقاط رفع الاضافه بود، لازمه اش اخراج طرف از طرفیت للإضافه بود، ولی کاری به اینکه چه کسی می خواهد جایگزین او بشود ندارد، در باب نقل این طور نیست، خودش را در حقیقت از طرفیت للإضافه خارج می کند، ولی منتقل می کند به شخص آخَر که پای غیر به میان می آید. حالا از طرف بایع، مشتری مد نظر است که طرف اضافه مالکیه نسبت به مبیع بشود، و مشتری هم نظر دارد که بایع به عنوان طرف اضافه مالکیه نسبت به ثمن قرار بگیرد.
لذا بر همین است که ما طرف اضافه را کار داریم، نه خود نقل را. ادعاء این است که بیع همیشه مستلزم نقل نیست. این کلیت ندارد. گرچه تعبیر می شود که بیع مفید نقل است، یا لنقل الأعیان است، این به عنوان غالب است، و الا ما مواردی هم داریم که اصلاً نقلی در کار نیست. در بیع کلی چه چیزی نقل داده شده است؟
پس اگر نقل، طرفیت اضافه باشد، با عدم تحقق نقل در بعضی از موارد هیچ منافاتی نخواهد داشت، چون طرف اضافه برای کلی، در عالم اعتبار خفیف المعونه است، می تواند او را طرف اضافه قرار بدهد، برای مقدار معینی از ثمن به عنوان کلی، با این که نقلی هم به حمل شایع در خارج وجود پیدا نکرده است.
س: … ج: در نقل ذمه، دیگر نقل عین نشده است، ذمه هست و یک امر اعتباری است و آن مقدار از اعتبار را که گفتیم هست.
پس بنابرین همیشه این جوری نیست که در باب بیع، نقل به حمل شایع وجود داشته باشد، در برخی از موارد هست که نقل نیست ولی مع ذلک بیع هست.
روی این حساب که معنای نقل دانسته شد، معنای اسقاط هم دانسته شد، ماهیت حق هم روشن شد در مقابل حکم، حالا می آییم ببینیم آیا می شود حق را به عنوان ثمن قرار داد؟
در نقل اضافهِ حق اشکالی می شود. چرا؟ چون اگر نقل تعلق بگیرد به طرف حق، نقل صحیح است، به طرف حق و متعلق حق. مثلاً حق تحجیر، طرفش ارضی است که محجَّرة می باشد، این ارض که طرف حق است می شود اضافه حقیة نسبت به ارض را از زید منتقل کنیم به عمرو، در ازاء شیء ای، جنسی را بخرد و ثمن او را حق تحجیر خودش قرار بدهد، و ما نقل را به نقلِ طرف حق بدانیم، نه خودِ حق.
ولی اگر نفس اضافه ای که مضاف است بذاته، او را بخواهیم به عنوان نقل قرار بدهیم، نقل متعلق به خود اضافه باشد، خودِ اضافه که قابل نقل نیست، یک امر اعتباری است، کسی که اعتبار بکند، آن هست و اگر اعتبار نکند نیست.
به تعبیر دیگر متعلق حق، امرٌ خاصٌ خارجیٌ جزئیٌ مشخص است، همان زمینی که رفته است و تحجیر کرده، این را می توانیم بگوییم، این قبلاً به این ارض زید اضافه داشته و حالا عمرو اضافه پیدا بکند، این گفتنی است.
ولی اصل خودِ این اضافه با قطع نظر از طرف کلی است، تشخص اضافات به اطراف است، تا طرفی نباشد اضافه ای نیست، شما اگر طرف را به میان بیاورید، چرا مستقیماً نمی گویید همان طرف متعلق حق قرار بگیرد، نقل به طرف بخورد دیگر، اگر بگویید طرف منظور نظر نیست، خود اضافه نقل داده بشود، می گوییم خودِ اضافه بما هی اضافةٌ امرٌ کلیٌ تشخص ندارد که قابل نقل باشد، و نقل باید به جزئی تعلق بگیرد، نقل به کلی معنا ندارد.
فعلی هذا روی همین حساب است که اشکال کرده اند، در باب قراردادن حق به عنوان ثمن، چرا؟ چون در آن جا ما نقل لازم داریم، یا نقل باید به متعلق این اضافه باشد، یا به خود اضافه، اگر به متعلق باشد اشکالی ندارد – ولی شما قائل نیستند – اگر به خودِ او باشد، خودِ او کلی است و کلی تشخص ندارد تا بخواهد قابلیت نقل پیدا بکند. و للکلام تتمةٌ إن شاء الله فردا.
و صلی الله علیه محمد و آله الطاهرین.