خارج فقه . کتاب البیع .

جلسه 20 بیع

بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین إنه خیر ناصرٍ و معین، و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین و لعنة الله علی أعدائهم أجمعین من الآن إلی لقاء یوم الدین. وعده دادیم چند مرتبه که نظر مرحوم حاج شیخ رض را در بحث فرق بین حق و حکم و مِلک بیان کنیم، لهذا...

Cover

جلسه 20 بیع

آیت الله حسینی آملی (حفظه الله)

00:00 00:00

بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین إنه خیر ناصرٍ و معین، و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین و لعنة الله علی أعدائهم أجمعین من الآن إلی لقاء یوم الدین.

وعده دادیم چند مرتبه که نظر مرحوم حاج شیخ رض را در بحث فرق بین حق و حکم و مِلک بیان کنیم، لهذا مناسب است که ایشان هم به خاطر اهمیت مطلب رساله مستقلی در این رابطه فرموده اند، که إن شاء الله تا جایی که مقدور باشد عرض می کنیم و خیلی هم به درد می خورد.

واضح شد که در ما نحن فیه آنچه که بعضی نسبت به حق فرموده بودند که حق همان حکم است، تا این جا قابل قبول نشد، و مطالبی که به ذهن رسید که این کلام را نمی شود قبول بکنیم عرض کردیم.

اما فرمایشی که ایشان دارند، ابتداء یک بحث لغوی را مطرح می کنند و آن این است که حق از نظر مفهوم لغوی و عرفی همان معنای ثبوت است، و معانی دیگری که ذکر کرده اند بر می گردد به همین معنا. که معنای مبدائی و مصدری او به معنای ثبوت است، و معنای وصفی او به معنای ثابت، یعنی من له الثبوت، آیات مبارکات هم در این جا زیاد است که می شود به آن آیات هم تمسک کرد در این که همه آنها هم به همین معنا هستند. از جمله آیاتی که می شود در این جا به آنها تمسک کرد، حالا برخی از آن ها عرض می شود.

و یحق الله الحق، یونس 82. یعنی یثبت الله الحق. و کان حقا علینا نصر المؤمنین، یعنی ثابتاً علینا، و حق القول علی اکثرهم، یعنی ثبت القول، و حقت کلمة ربک، یعنی ثبتت کلمة ربک، الحاقة ما الحاقة، یعنی النازلة الثابتة، حقیق علیَّ أن لا أقول الا الحق، یعنی ثابتٌ علیَّ. این ها معانی است که در همه موارد استعمالات، کلمه حق به معنای ثبوت یا ثابت می آید، یا معنای مصدری ملحوظ است که ثبوت است و یا معنای وصفی که معنای ثابت باشد. این یک نکته ای که در رابطه با معنای لغوی حق باید دقت داشت.

نهایت متعلق حق، یا به عبارت دیگر آنچه که ثابت است. آن ثابت تارةً حکم است و أخری مِلک و ثالثةً سلطنت. پس حکم هم به یک اعتبار می شود بگوییم حق، مِلک هم به یک اعتبار می شود گفت حق است، یعنی متعلق حق، سلطنت هم اطلاق حق برش می شود، یعنی متعلق حق. پس ثابت یعنی آن چیزی که له الثبوت، تارةً حکم است و أخری ملک و ثالثةً سلطنت.

توضیح این مطلب این است که معنای ثبوت، از معانی نسبیة است درش اضافة وجود دارد، چون با قطع نظر از اضافه به شیء، ثبوت بگوییم، خود ثبوت یک شیء مجزایی نیست، و شیء علی حده ای نیست که بگوییم این هم ثبوت، لذا می گوییم ثبوتِ مثلاً انسان، ثبوتِ حیوان، ثبوتِ حجر، هر چیز از این ها را در نظر بگیریم باید یک اضافه ای باشد، ثبوت بدون اضافه لغو است. بله مفهوم ثبوت در ذهن یک مفهومی است. مفهوم وجود و ثبوت مفهوم واحدند و الفاظ مترادفند، اما وقتی بحث می کنیم به عنوان یک کلام مفید باشد، وقتی می گوییم ثبوت، می گوید: ثبوت چی؟ باید یک اضافه ای این جا بیاید تا معنا دار بشود. لهذا تعبیر می کنند ثبوتِ الشیء لشیء، یا ثبوتِ الشیء. به معنای ثبوت بسیط یا ثبوت مرکب، مفاد کان تامة یا مفاد کان ناقصة که ثبوت الشیء لشیء باشد یا ثبوت الشیء باشد.

مواردی که حق به کار برده می شود، اعتبارِ ثبوت برای شخص بنفسها می فرمایند معنا ندارد، چرا؟ مثلاً بگوییم ثبوت ارض برای شخص، ثبوت را در نظر بگیریم، ثبوت ذات ارض برای انسان معنا ندارد، ذات ارض خودش یک ثبوت و وجودی دارد، ثبوت الأرض للأرض، ثبوت الإنسان للإنسان، ثبوت السماء للسماء، یعنی کون الأرض کون الإنسان، کون السماء، یعنی وجود اینها. وجود هر یک از این ها برای خودشان است، این که معنا ندارد بگوییم که وجودِ ارض برای انسان است، وجود ارض برای ارض است، وجود ارض برای انسان معنا ندارد. لذا باید ما در این جا یک عنایتی داشته باشیم، باید معنایی را قصد کنیم که با وجود آن این جمله مفید فائدة باشد، ثبوت الأرض لزید، یعنی ثبوت ملکیت ارض لزید. در آیه شریفه از باب تنظیر عرض می کنم: حرمت علیکم امهاتکم. یعنی چی؟ ذوات آنها که معنا ندارد مورد حرمت و متعلق حرمت قرار بگیرد، ذوات اشیاء قابلیت برای حرمت ندارد، حرم علیکم الدم، ذات دم که معنا ندارد حرام شود، یعنی شربُه، شیء مناسب با او منظور هست، نکاح امهات در آنجا منظور است، شرب الدم منظور است. در این جا هم همین طور ذات الارض که معنا ندارد برای زید است، یعنی ملکیت ارض برای زید است. این ارض برای فلانی است – در السنه محاورات عرفی هم گفته می شود – این معنایش یعنی این که ملکیت این ارض برای فلانی است، نه این که ذات الأرض برای فلانی است، ذات الأرض برای خودش است، چرا؟ چون ثبوت هر شیء ای برای خود اوست، ثبوت عوارض شیء هم برای نفس اون معروض است. پس وقتی گفته می شود این أرض برای فلانی است باید یک اعتبار ملکیت و سلطنتی بشود.

در باب حقوق هم که می آیید همین طور، می گویید: فسخ بیع، برای مشتری است، در خیار حیوان، آقای مشتری خیار حیوان دارد تا 3 روز. یعنی چی؟ بگوییم: یعنی ثبوت دارد اصل فسخ؟ ثبوت بنفسه این فسخ یعنی این شخص فسخ کننده است، این جور معنا می شود. با این که ما در آنجا اعتبار کردیم که او مالک است و مسلط است، لذا در آن جا باید یک امر اعتباری را در نظر بگیریم، که اون در مورد حق، به معنای ثبوت، قابلیت اعتبار و انتساب را داشته باشد. مثل این که بگوییم مِلک ثابت است یا بگوییم سلطنت ثابت است، یا اضافه دیگری غیر از مِلک و سلطنت ثابت است برای شخص. پس مطلق این مواردی که متعلق حق، مِلک است یا متعلق حق حکم است، یا متعلق حق حقوق متعارفة – یا سلطنت تعبیر بکنیم که شامل حقوق هم می شود- ، این ها به عنوان متعلقات ثبوت اند، و امور اعتباریة ای هستند که در هر موردی به تناسب آن مورد ما این ها را به کار می بریم، در یک جایی متناسب است که ما بگوییم مِلک، در یک جایی – به مقتضای دلیل – متناسب است که بگوییم این جا حق ثابت است، در موارد دیگر بگوییم سلطنت ثابت است.

آیا مطلقِ موارد ثبوت، درش اعتبار وجود دارد؟ – این نکته هم برای روشن شدن ذهن بیان فرمودند و مطلب خوبی هم هست – می فرمایند این نه کلیت ندارد در همه جا. اعتبار ثبوت الشیء لشیء، در جایی اعتبار صحیح است، که بدون این اعتبار ثبوت معقول نباشد، و اما در مواردی که بدون این اعتبار ثبوت معنا دارد، این اعتبار بر عکس می شود لغو، و لذا مِلک پروردگار یا سلطنت او قطعاً ملکیت اعتباریة نیست، سلطنت سلطنت اعتباریة نیست، که این مِلک را هم ما از مواردی که در کتاب بیع بحث می کنیم قرار بدهیم، آن ملکیت و احاطة، احاطة قیومیة است که منحصر است به پروردگار عالم، که احاطة تکوینی و حقیقی بر تمام مخلوقات دارد، إنه تبارک و تعالی قد احاط بکل شیء علماً، علم حق تعالی، علم فعلی است، و علم او منشأ تحقق اشیاء است، احاطه قیومیة کلیة بر تمام موجودات دارد. این جا این مِلک را نمی گوییم اعتباری است، این جا اصلاً اعتبار لغو است، بر عکس قضیه است، در موارد دیگر بدون اعتبار، لغو بود ثبوت، در این جا اعتبار کنید، خود اعتبار لغو است. اعتبار در این جا معنا ندارد، این جا واقعیت است. چون تمام مراتب وجود مقهور و محاط و در تحت سیطرة قدرت بالغة الهیة اند، در این جا چنین است، حالا چون ایام غدیر هم هست و به هر حال بحث ما هم به این قسمت کشیده شد، به تبع می آیند می فرمایند، احاطه حضرات معصومین علیهم السلام در رأسشان خاتم الانبیاء ص و الآن حضرت حجت سلام الله علیه، که تحت عنوان ولایت تعبیر می شود، این هم یک نوع احاطة ای است، ولی احاطةٌ تکوینیة، نه احاطه اعتباریه، که این ها هم به إذن الله و حول الله و قوته، إحاطه قیومیة دارند بر موجودات، قِوام موجودات به این وسائط فیض هست، اما بحول و قوة الهی. مستقل در این معنا نیستند. ولایت معصومین سلام الله علیهم، یک ولایتی است نه در طول ولایت حق تبارک و تعالی – خلافاً نسبت به کثیری از افراد که در ذهنشان این است – نه در عرض او. بلکه این شعاع و ظهور و تجلی ولایت حق تبارک و تعالی است، لذا ولایت این ها همان ولایت حق تبارک و تعالی است. نه این که 2 ولایت در این جا بگوییم هست، یکی ولایت حق تبارک و تعالی و یکی ولایت رسول اعظم ص و یکی ولایت آقا امیر المومنین سلام الله علیه، نه، یک ولایت بیشتر نیست، که این ولایت هم إحاطةٌ تکوینیة که احاطة دارد بر تمام آنچه که در دائرة این ولایت هست، و هیچ چیزی از موجودات و مخلوقات الهی نیست که در دائرة و محاط این ولایت تکوینی نباشد. این همان امانت الهی است که در این حضرات سلام الله علیهم قرار داده شده است، یعنی اصل و مالک حقیقی این ولایت خود حق تبارک و تعالی است، لذا تعبیر ولایت می شود برای همین است که شما استقلال نفهمید. در آیه شریفه دیگر هم باز تعبیر به این شده است که امر به اداء امانت شده است، که اهل آن امانت حق تبارک و تعالی است، و در روایت هم هست که این امانت هم تفسیر شده است به ولایت اهل بیت علیهم السلام، یک ولایتی است که به عنوان امانت است. پس بنابرین اصل و اساس آن ولایت حق است، ظهور و تجلی او حضرات معصومین سلام الله علیهم است، که در وجود شریف پیامبر اکرم ص ظهور نموده یا در وجود شریف آقا امیر المومنین سلام الله علیه تا حضرت حجت سلام الله علیه، یک ولایت است، نه 2 تا، نه بحث طولیت در این جا مطرح است نه عرضیت.

بعضی ها این جوری در ذهن دارند که یک ولایت حق تبارک و تعالی دارد، یک مرتبه نازل تر می آید که مثلاً مستقلا – حالا تعبیر استقلال نمی آورند – ولایت خاتم الأنبیاء ص است و بعد ولایت آقا امیر المومنین سلام الله علیه، نه آقا 3 ولایت نیست، یک ولایت کلیه الهیه است. لذا این بزرگوار هم بر اساس همان مبنای حکمی می فرمایند که این ها در مرتبه فاعل ما به الوجود هستند نه فاعل ما منه الوجود، فاعل ما منه الوجود منحصر است به مفیض وجود، که آن پروردگار عالم است لا غیر. و اما فاعل ما به الوجود که به وسائط وجودیة اطلاق می شود، این ها حضرات انبیاء و اوصیاء هستند، که در رأس آنها خاتم الأنبیاء و ورثة ایشان تا زمان الآن که این وراثت به حضرت حجت سلام الله علیه و عجل الله تعالی فرجه الشریف رسیده است.

این ولایت ولایت اعتباریه نیست، بلکه این ولایت همان ولایت الهیه است، لذا می فرمایند در حدّ ولایت الله تبارک و تعالی است. لذا این ولایت نه قابل غصب است اصلاً کسی در این ولایت راه ندارد. یعنی به ید هیچ نامحرمی این ولایت نمی رسد، این جوری نیست که کسی بیاید و غصب بکند، و این ولایت نیازی به این که مردم بپذیرند یا نپذیرند ندارد، این ولایت بر تمامِ موجودات جن و انس و مَلَک و فَلَک و هر چه شما فکر کنید، بر همه این ها این ولایت چتر خودش را گسترانده است و اون ها از این ولایت بهره می برند، چه بفهمند و چه نفهمند.

حالا اگر یک هم چنین حقیقتی را انسان باور داشته باشد، قطعاً به هیچ چیزی غیر از اون حقیقت فکر نمی کند و از هیچ چیزی هم خوف ندارد، این که اولیاء خدا نه خوف دارند نه حزن، جهتش این است که این ها به این معنا راه پیدا کرده اند.

این معنا برای بعضی از افراد، آن هم نادر، منکشف می شود حقیقت امر، اما برای کثیری از افراد غافل اند از این معنا.

البته ولایت جعلیة ای که به عنوان منصب حکومت هست، این از مجعولات الهیه است که جعل شده برای آنها، این مناصب برای آن حضرات و ذوات مقدسه هست، و اون هم از طرف پروردگار عالَم می باشد.

لذا این ها به حسب ظاهر بحث ملکیت اعتباریه مطرح است، داد و ستد را انجام می دهند – با این که طرف مقابل خودش و ما یملکش همه مِلک حضرات هست، اما در به حسب روال ظاهر، در باب شرایع که مطرح می شود، لذا خود پیامبر اکرم ص داد و ستد می کند، – این احکام جعلیه را رعایت می کند، همانطور که دیگران بحث در باب بیع، ثمن باید بپردازند و مثمن هست و .. تمام این را مثل واحدی از افراد عادی مردم عمل می کنند و رفتارشان این چنین است.

که در این قسم از مجعولات اون ها و سائرین مساوی هستند.

حالا این که فقهاء – أیدهم الله تعالی – در عصر غیبت کبری به عنوان صاحبان ولایت قرار داده شده اند، قسم اول از ولایت نیست. ممکن است که کسی که فقیه هست بر اساس سیر معنوی به جایی رسیده باشد که به صورت به نحو ایجاب جزئی به بعض مراتب ولایت رسیده باشد، اون امر علی حده ای است. اما آنی که به فقیه بما هو فقیهٌ در عصر غیبت حسب روایات واردة رسیده است، همین قسم سوم هست، یعنی این امر مجعولات اعتباریه هست، که این ها در یدشان قرار می گیرد و به عنوان جانشینان ائمه علیهم السلام با آن شرائطی که در ادله آمده است، که اگر آن شرائط جمع باشد، با جمع آن شرائط این شخص می تواند ولایت را به معنای در امور مجعوله دارد.

این ها از شئون ولایت حق تعالی و ائمه علیهم السلام هست، به معنای دوم، به معنای نه تصرف تکوینی، به معنای ولایت جعلی، ولایت مجعولة برای حضرات ثابت است.

پس حضرات معصومین علیهم السلام 2 قسم ولایت دارند، یک ولایت تکوینی دارند و یک ولایت مجعوله دارند، ولایت فقهاء از شئون ولایت مجعوله انبیاء و اوصیاء هست، نه از قسم اول که ولایت تکوینیة آنهاست.

پس بنابرین در این قسم از حکم، و در این قسم از امور بحث جعل و اعتبار معنا ندارد. در این قسم امر تکوین هست و تکوین در مقابل اعتبار قرار دارد، گرچه اعتبار هم بوجهٍ از تکوینیات است، ولی تکوینی که در این جا در مقابل اعتبار قرار می گیرد، آن در رابطه با ولایت تکوینیة حق تبارک و تعالی است که فقط تکوینیة است، و انبیاء و رسل هم به جهت وراثت از آن ولایت دارند، اما ولایت دومی برای حضرات هست، که به عنوان ولایت مجعولة، که از جمله آنها ولایتی که در باب احکام هست، این قسم هم برای آن ها ثابت است، که این قسم عرض کردیم که برای فقهاء هست. لذا در بحث قضاء دارد که إنی قد جعلته علیکم حاکماً، ببینید بحث جعل است، این جعل جعل اعتباری است دیگر، جعل تکوینی نیست، که این ها به عنوان تصرف تکوینی بعد از این جعل بتوانند تصرف داشته باشند در تکوینیات، نه در تکوینیات مثل سائر افراد اند.

تتمة بحث إن شاء الله بعد از تعطیلات، شروع بحث حقوق باشد تا برسیم به اصل بحث.

و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین.